قطعه ای از وبلاگ آرین باقری: arianbagheri.blogfa.ir
آرین جان یادته قبل از عید دوتایی رفتیم شهروند خرید؟ تو کلی کمک کردی حالا فهمیدی فریزر رو برای چی پر کردم؟
نزدیک به دو ماهه که ما رو تنها گذاشتی.
منو بابا و مزدا و رامین و رائین و مهنازجون تو این دو ماهه مرغها و ماهیها و گوشتها رو خوردیم!
فریزر خالی شده. دوباره باید برم شهروند. اما با کی؟
یادته اون دفعه میگو هم خریدیم اما وقتی اومدیم خونه اثری از میگوها نبود!!! تو ناراحت شدی. گفتم دفعه دیگه دوباره برات میخرم و تو قبول کردی. مامان جون دیگه هیچوقت میگو نمیخرم.
همیشه فکر میکردم تو یک چهارم این زندگی هستی. اما حالا میبینم این خونه خالی شده. مگه تو کی بودی؟ چقدر جا اشغال میکردی؟
ما امشب ماهی خوردیم. تو چی خوردی؟ شاید تو هم در کنار ما بودی و با ما ماهی خوردی. موزیک متن هم میزدی؟ راستشو بگو به بابا نمیگم.
آرین با دست چپ نوشتن خیلی کار سختیه.
تو از خدا بخواه دست راستم زودتر خوب بشه.
آرین دلم میخواد به این سئوالم جواب بدی. از اون تصادف چیزی به یادت مونده؟ درد کشیدی یا خواب بودی یا بیهوش شدی؟ از دست ما دلخوری؟
تشنه بودی؟ موقعی که پرت شدی بیرون احساس تنهایی کردی؟ منتظر بودی منو بابا بیاییم بالای سرت؟ آخه پسرم تورو زود برده بودن.
روحت کی پرواز کرد؟ با ما بودی یا با جسمت رفتی؟ ما از حال تو خبر نداشتیم اما فکر میکنم تو از حال ما باخبر بودی. آرین به ما نمیگفتن تو کجایی؟ منو بابا دوست داشتیم فکر کنیم تو زندهای. اما دلمون گواهی میداد که آرین از پیش ما رفته. آرین به جز مواردی که توی پروندهات نوشتن جای دیگهات هم آسیب دیده؟
پسرم هنوز هم از مردن میترسی؟ حالا دیدی مردن ترس نداره. دیدی اونجا بهتر از اینجاست. خیلی خیلی بهتر. اونجا بدی نیست. زشتی نیست. دروغ و فریب و حقه و کلک و ریا و همه چیزهای بد دیگه نیست. آرین تو میدونی منو بابا کی مییایم پیش تو؟ تو میدونی چرا خدا تورو گلچین کرد؟ آرین جان اگه بیای تو خوابم خیلی باهات حرف دارم. تازه میخوام بغلت کنم. بوست کنم او نهم یک بوس گنده نه کوچولو از اون بوسهای بلنده سپسون.
آرین جان یادته درمورد خدا هی سئوال میکردی و من نمیتونستم بهت جواب بدم آخه مامان جان سئوالهای سختی میپرسیدی و من جوابشونو نمیدونستم. تو حالا میدونی خدا چیه چه جوری میتونه همه جا باشه خدا چقدر بزرگه خدا چه جوری میتونه مواظب این همه آدم باشه. چه جوری کارهای خوب و بد آدمها رو ببینه، حالا تو میدونی که خدا فقط خوبی است عشق است و محبت است صلح و صفا و دوستی است و خلاصه همه چیزهای خوب است. تو میدونی جهنمی در کار نیست یادته از جهنم و آتیش میپرسیدی. تو حالا میدونی خدا فقط مهربانی است زیبایی است و آدمها به نسبت خوب بودنشان از زیباییهای اونجا نصیبشون میشه آرین جان منم میدونم که تو جات خیلی خوبه بهت خوش میگذره من به عنوان مادرت بهترین جا و عالیترین درجه بهشت رو برات آرزو میکنم. دعای خیر منو بابا همیشه به دنبال توست.
آرین عزیزم
تو انشای (نامهای به پدر) نوشتی "پدر خوبم من میخواهم مهربانیام را به تو ثابت کنم" عزیز دلم تو مهربانیات را به بابا ثابت کردی بارها و بارها. شاید یادت نمییاد وقتی کوچیک بودی 3 یا 4 سالت بود با انگشتهای کوچیکت گونههای بابا رو نوازش میکردی و میگفتی "دارم بهت مهربونی میکنم" یادت اومد؟ من خودمو برات لوس میکردم و میگفتم پس مامان چی؟ و تو آرین کوچولوی من با انگشتهای ظریف و قشنگ بمن هم مهربونی میکردی.
آرین عزیزم من و بابا مهربانی کردن رو از تو یاد گرفتیم ما به مزدا مهربونی میکنیم درست مثل تو وقتی که به ما مهربونی میکردی.
آرین جان همانطور که گفتی مزدا هم بابا رو دوست داره چون لبهاشو کوچولو میکنه و بهش میگه "بابا بوش. بابا بوش دشت دشت" درست مثل همون وقتها که تو در کنار ما بودی.
آرین جان بابا به تو قول داده که آرامتر رانندگی کنه. همینطور قول داده که دیگه لب به سیگار نزنه. آرین جان بابا به قولش پایبنده. چون تو براش خیلی مهمی.
آرین جان
کارهای مزدا خیلی شبیه توست. وقتی جاشو عوض میکنم و میخوام پاشو چرب کنم پمادرو از دستم میگیره و فرار میکنه و فقط وقتی بهش میگم بده عقلش نمیرسه مثل تو بگه آآ.
آرین جان
تیکت خوب شده؟ حتماً خوب شده. اونجا کسی تورو ناراحت نمیکنه. اونجا استرس معنی نداره. اونجا مجبور نیستی80 تا سئوال ریاضی جواب بدی. اونجا کسی به تو نمیگه چون تکالیفت دیر شده نمیتونی طنز مهران مدیری رو ببینی.
آرین جان
منو بابا همه تلاشمون رو میکردیم تا تو همیشه خوشحال باشی و بخندی البته اشتباهاتی هم کردیم و امیدواریم تو ما رو ببخشی و قول میدیم که این اشتباهات درمورد مزدا اتفاق نیفتد. آرین جان به ما حق بده. تو بچه اول ما بودی و ما خیلی چیزها بلد نبودیم که بعداً یاد گرفتیم.
مثلاً یادته یه شب که من خیلی خسته بودم و مزدا توی گهوارهاش گریه میکرد، تو گفتی من تکونش میدم؟ تو 45 دقیقه تکونش دادی و من تونستم کمی بخوابم. من میدونم تو چرا از مزدا مراقبت کردی تا بخوابه چون نگران بودی که مامان عصبانی شه و به مزدا چیزی بگه عزیز دلم مامانا صبرشون زیاده. اگر هم عصبانی بشن و بچههاشون از دستشون ناراحت بشن بعداً از دل بچههاشون درمیارن و بچهها اونقدر مهربان هستن که مامانها و باباها رو ببخشن. اینطور نیست؟
پسر گلم دلم برات خیلی تنگ شده خیلی زیاد حداقل بیا تو خوابم که ببینمت با هم حرف بزنیم. صورت تپلات رو ببوسم. تو فقط به من بوس میدادی برای همه بزرگ بودی فقط برای من و بابا بچه بودی آخر بچه ما بودی هنوزم هستی و همیشه خو.اهی بود.
آرین جان راستشو بگو تو با مزدا ارتباط داری؟ احساس میکنم اون گاهی تورو میبینه. از رفتارش پیداست چون گاهی تو خواب یا حتی بیداری صدات میزنه. اگه اینجوری باشه من خیلی خوشحال میشم. آرین دوست دارم هرجا که من و بابا هستیم تو هم باشی. قول میدی. از خدا اجازه بگیر و بدو بدو بیا.
آرین عزیزم تو فقط بچهام نبودی
تو سنگ صبورم بودی تو برام گوش شنوا بودی. تو به درددلهای من با دقت گوش میکردی. با من همدردی میکردی حالا با کی حرف بزنم؟
خوب معلومه هنوز هم با تو. وقتی که ما میخوابیم تو مییای و نامههای منو میخونی مگه نه؟ نوشتن و از تو یاد گرفتم. خودم یادت دادم دردلهاتو برای بابا بنویسی و حالا من درددلهامو برای تو مینویسم.
آرین جان نامههامو که خوندی جوابشو بده بیا تو خوابم خوب؟ منتظرتم.
آرین جان تو برای بابا فقط آرین نبودی تو ابی کوچولو بودی. ابی وقتی که اندازه تو بود با یک دنیا آرزو که به خیلیهاشون رسید و به خیلیهاشون هم نرسید. تلاش بابا برای خوشحالی تو درواقع همون آرزوهای دستنیافته خودش بود مهربانیهای مامان هم به نوعی آرزوهای دستنیافتنی خودم بود که نثار وجود نازنین تو میشد. آرینجان دوست داشتیم نداشتههایمان را به تو بدهیم تا زندگیت پربار باشد. عزیزم خوشحال هستم که میبینم در نوشتههایت به این موضوع اشاره کردی که ما تو را دوست داریم تو خیلی فهمیده هستی. سطحی به مسائل نگاه نکردی. ما عاشق تو هستیم و تو این را درک کردی. آفرین پسرم.
آرین عزیزم
میخوام از اون روزایی برات بگم که برای اولین بار تو رو در دورن خودم احساس کردم.
تو مثل یک ماهی کوچولو شناور بودی و هراز گاهی حضور خودتو به من یادآوری میکردی.
من ماهی کوچولو رو دوست داشتم، از شنا کردنش لذت میبردم، از داشتنش احساس غرور میکردم. ماهی کوچولوی من بزرگ و بزرگتر میشد و ما خودمونو برای به دنیا آمدن و در آغوش گرفتن او آماده میکردیم.
روز هفتم آذر ماه 1375 ساعت 2:35 دقیقه بعدازظهر پسر کوچولوی من با وزن 3 کیلو و 290 گرم، با صورت قرمز و موهای پرپشت و بلند و مشکی به دنیا آمد.
بابا، تو رو از پشت شیشه اتاق نوزادان به همه اقوام و دوستانی که برای دیدن تو آمده بودند، با افتخار نشون میداد. ظاهراً تو خیلی شیطون بودی چون بین اون همه بچه تو با همه قدرت دست و پا میزدی و ملحفهات را کنار میزدی.
وقتی برای اولین بار تو رو در آغوش گرفتم، به دقت سر تا پاتو نگاه کردم و از خودم پرسیدم: کوچولو! من مادر تو هستم؟ و تو پسر من هستی ؟
میخواستم به تو شیر بدم، خیلی تعجب کردم چون تو شیر خوردن بلد نبودی من خندیدم . بعد سعی کردم که یادت بدم چه جوری شیر بخوری.
بارها و بارها اینا رو برات تعریف کردم، تو هر بار از شنیدن این قصه تکراری لذت میبردی و منهم از گفتن اون.
به دنیا آمدن تو مهمترین اتفاق زندگی من و ابی بود؛ با چنان غروری تو رو در آغوش میگرفتیم که انگار توی این دنیای بزرگ، تو تنها فرزندی هستی که خداوند به یک پدر و مادر عطا کرده. مراقب بودیم همه با احتیاط به تو نزدیک شوند که مبادا بشکنی.
روزها میگذشتند و تو بزرگ میشدی. کمکم یاد گرفتی "غان و غون" کنی، بعد یاد گرفتی بشینی، چهار دست و پا حرکت کنی، دست به دبوار بگیری و چند قدم چلو بری، تاتیتاتی کنان راه بری، بدوی ، حرف بزنی و ...
روزی که دندون در آوردی به بابا زنگ زدم و از خوشحالی جیغ زدم: بالاخره در اومد. گفت چی؟ گفتم دندونش. شب که اومد خونه گفت پس دندونش کو؟ گفتم دیده نمیشه اما با قاشق میشه صداشو شنید و کلی خندیدیدم. برات مهمونی گرفتم. آش دندونی پختم. صدای دندونتو با قاشق به همه نشون دادم. همه بهت کادو دادن و...
آرین؛ دلم برات تنگ شده، برای خندههات، برای اخمهات؛ برای غر زدنت، برای موزیک گوش کردنت، برای تکنو زدنت، برای مشق نوشتنت، برای جوک گفتنت، برای... برای... برای...
آرین نازپرورده من! یادته وقتی میخواستی ملق بزنی روی زمین، بالشها رو میچیدی که بدنت درد نگیره. آرامگاه ابدی تو، اون جای تنگ و تاریک، سرد و خشن، اذیتت نمیکنه؟
آرین؛ تو کجایی؛ کجا؟ میدونم گاهی میای و به ما سر میزنی، چون مزدا تو رو میبینه و صدات میزنه.
تو میتونی اون کبوتری باشی که بغ بغو کنان روی نردههای پنجره اتاقت میشینه و به دنبال دونه میگرده
تو میتونی اون گنجشکی باشی که کنار اون پنجره داره برای خودش لونه درست میکنه.
تو میتونی اون یاکریمی باشی که برای فرار از بارون، به زیر سایهبون پنجره اتاقت پناه آورده؛ پس عزیزدلم چرا وقتی پنجره را باز میکنیم ازمون فرار میکنی؟
تو که میدونی ما تشنه رد و نشونی از تو هستیم.