Saturday, July 28, 2007

یاسمن وطنی اسمفروشانی






نام: یاسمن
نام خانوادگی:وطنی اسمفروشانی
تاریخ طلوع:1378/4/1
تاریخ غروب:1385/6/16

یاسمن از روزی که دیده به جهان گشود خیلی ساکت بود و بعد که بزرگتر شد میگفت به من چادر بده آخه من چادر را خیلی دوست دارم. میخواهم مثل عزیز نماز بخوانم. یاسمن خیلی دست و دل باز بود و اگر یک وسیله ای یا خوراکی برای او می گرفتیم دلش میخواست برای دیگران هم بگیریم. همیشه می گفت که برای فائزه ، دختر عمویش هم بگیرید. وقتی که به مهد کودک می رفت مربی هایش همه از او راضی بودند ومی گفتند که او خیلی مظلوم است. در دوران مهد و پیش دبستانی شاگرد اول بود و همه موارد را سر کلاس یاد می گرفت. معلم کلاس اولش از او خیلی راضی بود و از او همیشه به عنوان یک بچه مؤدب و درسخوان یاد میکرد. یاسمن سفر را خیلی دوست داشت و عاشق نوشتن بود. می نشست و داستان می نوشت. عاشق تولد بود و همیشه میگفت برایم تولد بگیرید. تا مهمان به خانه می آمد هر چه از دستش بر می آمد انجام میداد. یاسمن به کلاس قرآن که می رفت چند سوره و حدیث یاد گرفته بود. یک روز قبل از رفتن به آخرین سفر امتحان قرآن داده بود و خیلی خوشحال بود که مقام اول را کسب کرده بود و معلم قرآنش به او جایزه داده بود و سر از پا نمی شناخت . یکبار که جلسه قرآن در منزل پدر بزرگش دایر بود به پدرش گفت بابا من هم میتوانم بروم قرآن بخوانم؟ پدرش هم گفت که چرا نمی توانی و رفت و چند آیه و چند حدیث را با اشاره خواند و مورد تشویق قرار گرفت و دو جلد کتاب بعنوان جایزه دریافت کرد. روز چهلم درگذشت پدر بزرگش که به بهشت زهرا آمده بود تند تند به پدرش می گفت که میخواهم سنگ آقایی را ببینم و پدرش گفت که اجازه بده میهمانان بروند و بعد میبرم نشانت میدهم. بعد از رفتن مهمانان پدرش یاسمن را برد و سنگ مزار پدر بزرگ را نشانش داد. وقتی که نشسته بود چنان گریه می کرد و اشک می ریخت و دست بر سنگ می کشید که گویی پدر خودش را از دست داده و میگفت چقدر این سنگ قشنگ شده است. دو هفته بعد از مراسم پدر بزرگش که آماده سفر شدیم همراه مادرش به دیدن مادر بزرگش رفت که خداحافظی بکند. بعد از اینکه خداحافظی کرد و آمد سوار ماشین شد به پدرش گفت که بابا نگه دار و رفت دوباره با مادر بزرگش خداحافظی و روبوسی کرد و گفت حاج خانم ما رو حلال کن فردا به مسافرت می رویم.
صبح روز بعد که عازم سفر شدیم خیلی خوشحال بود و در ماشین می رقصید و شادی می کرد. تا اینکه گفت می خواهم کمی بخوابم و خوابید. ساعت 11:30 ظهر بود که بر اثر چپ شدن ماشین به سفر آخرت رفت. این دو بیت را پدرش برای او نوشته است

ای یاس من ای یاس من
دردانه تنهای من
ای یاس من ای یاس من
تو رفته ای از بر من

Friday, July 6, 2007

ملیکا(زینب) پژوهنده






بی رخ تو شبها چه کنم، در کلبه غم تنها چه کنم
امشب که ز غم آواره شدم، فردا چه کنم

به خدا همه شب به خیال توام
تو بیا که اسیر جمال تئام

شد ناکامی تو قسمت من
رنج حسرت شده قسمت من
بر گویی تو تنها چه کنم

تو بیا که اسیر جمال توام، به خدا همه شب به خیال توام
از دست تو ای آشنا هرشب گویم خدا خدا




ملیکا (زینب) پژوهنده
بهار: 84/3/30 12 ظهر
خزان: 84/8/12 12ظهر
محل فوت : بیمارستان مسیح دانشوری دار آباد
علت فوت : اسهال

محمدحسین قاسمی



از طرف مامان

سنگینی نگاهو بشکن، فاصله سزای ما نیست
تو بمون واسه همیشه، این جدایی حق ما نیست
بودن تو آرزومه حتی واسه یه لحظه، می میرم بی تو
خوندن من یه بهانه ست، یه سرود عاشقانه ست
من برات ترانه میگم تا بدونی که باهاتم
تو خود دلیل بودنم، بی تو شب سحر نمیشه، می میرم بی تو
من عشقت رو به همه دنیا نمیدم، حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم
با تو می مونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست می میرم ، جواب دنیا رو میدم
با تو می مونم واسه همیشه
خاطرات تو رو چه خوب ، چه بد حک می کنم توی تنهاییام فقط به تو فکر می کنم
با تو می مونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست می میرم ، جواب دنیا رو میدم
با تو می مونم واسه همیشه
.
.
.
.

از طرف بابا

کی میتونه جای اسمت توی شعر من بنشینه
توی این مرثیه امشب جای اسمت نقطه چینه
طرح ساده نگات ، دفتر خاطره هات ، مثل سایه روی خاک افتاده
بی تو از گریه پرم، لحظه ها رو میشمرم، آسمون بی تو پر از فریاده
آسمون ، بغضت رو بشکن ، اون دیگه بر نمیگرده
نفسهای گرمش امشب هم نفس با خاک سرده
قاب عکست روبه رومه ، دارم از نفس می افتم
باورم نمیشه اما من برات مرثیه گفتم
آسمون ، بغضت رو بشکن ، اون دیگه بر نمیگرده
نفسهای گرمش امشب هم نفس با خاک سرده