به نام خداوند بخشاینده مهربان
از قدیم همه قصه ها چه قصه مادر بزرگ ها و چه قصه زندگی با یکی بود یکی نبود شروع می شد ولی فرشته کوچولوی ما که اسمش شیده یعنی خورشید
تابان زندگیه همیشه قصه هاشو با یکی نبود یکی نبود شروع می کرد و این چیزی بود که شیده اول قصه هاش می گفت حالا این قصه کوتاه زندگی خودشه:
در سومین ماه از بهار سال 1382 ساعت 11:30 در بیمارستان پاسارگارد تهران دختر کوچولوی ما پا به این دنیا گذاشت موهای مشکی تا روی پیشونی ،
ناخنهای کشیده ومژه های بلند دکتر بعد از معاینه اون گفت یه صدای اضافه توی قلبش به گوش میرسه و وقتی که ما برای معاینه تخصصی اقدام کردیم فهمیدیم قلب فرشته کوچولوی ما خیلی مشکل داره اولین مرحله عمل اون در سن دو سالگی قرار بود انجام بشه شب و روز توی این فکر بودیم دعا می کردیم مشهد می رفتیم اصلاٌ مگه امکان داره امامزادهای توی تهران یا هرجایی دیگه ای باشه که ما دست به دامن اون نشده باشیم همیشه التماس می کردیم و به خدا می گفتیم خدایا شیده مارو شفا بده.
توی خواب به صورت خوشگلش و چشمای قشنگش نگاه می کردم که آروم بسته بود.
لا لا لا گل نی نی خوابای خوب ببینی روی ابرا بشینی
گاه گاه توی خواب لبخند میزد. روز ها وشبها با دلهره و نگرانی می گذشتندتا شیده دو ساله شد و دیگه وقت عملش بود .دکتر گفته بود حتماٌ باید عمل بشه ریسک عمل هم بالا است شیده را روز بعد از آنژیو در بیمارستان مدرس بستری کردند عمل اول با موفقیت انجام شد و بعد از 16 روز مرخص شد دوباره ما با خوشحالی به زندگی ادامه دادیم ولی این خوشحالی دوام زیادی نداشت روز شنبه 20 آبان ماه سال 1385 صبح زود شیده را از خواب بیدار کردم .
مامان کجا میریم ؟
مامانی میریم یه جایی که دیگه برای همیشه خوب بشی و بعد میبرمت مهد کودک چون شیده مهد کودک را خیلی دوست داشت.
باباش نگران و دستپاچه پرونده ها و وسایل شیده را جمع می کرد شیده را از زیرقرآن رد کردیم و راهی بیمارستان شدیم توی ماشین تنها کسی که حرف میزد شیده بود و ما فقط گوش می کردیم. به بیمارستان رسیدیم شیده را بستری کردیم و قرار شد که فردا صبح عمل بشه من و شیده وباباش توی راهروی بیمارستان راه می رفتیم با هاش بازی می کردیم شب که شد باباش رفت خونه آخه شیده تو بخش زنان بستری بود حالا من بودم و شیده پرستار اومد ازش خون بگیره و بالاخره با کلی جیغ و گریه ازش خون گرفتند و آنژیو کت بهش وصل کردن کمی که گذشت شیده گفت مامان با با کجاست چرا نمیاد پیشم ؟
مامانی بابا رفته خونه تا بخوابی پاشی بابا اینجاست ،.
مامان حوصله ام سر رفته چیکار کنم ؟
مامانی نقاشی می کشی ؟یادم افتاد دستشو نمی تونه حرکت بده چون درد می کرد.
مامان زنگ بزن به بابا می خوام با هاش حرف بزنم ؟
به باباش زنگ زدم گوشی را دادم به شیده .
بابا بیا دیگه من می خوام بیام خونه اینجا را دوست ندارم .
دیگه ساعت نزدیک 11 شب بود که شیده خوابش برد توی خواب دهانش باز بود دهانشو بو کردم ، صورتش رو نگاه کردم ، بغلش کردم و سرش را دست کشیدم آروم پیشونیشو بوسیدم چند بار از خواب پرید انگار که خواب بد می دید ولی نزدیک اذان صبح تو خواب می خندید . دیگه صبح شده بود و همه اومدن بیمارستان شیده از خواب بیدار شد ازم چایی و شیر می خواست ولی بهش ندادم چون برای عمل باید ناشتا می موند.
تا باباشو دید گفت بیبین بابا مامان به من چایی نمیده .
باباش گفت ببین من و مامان روزه ایم توام روزه ای دیگه. شیده دیگه هیچی نگفت انگار قبول کرده بود.
پرستار آومد لباس شیده را عوض کرد و با گریه شیده که لباس خودش رو می خواست بردیمش پشت در اتاق عمل شیده با گریه می گفت مامان تو هم باهام بیا گفتم برو مامان من هم میام این آخرین حرفی بود که بین من و شیده زده شد و دیگه صدای قشنگشو نشنیدم عمل بعد از 5 ساعت تموم شد و دختر کوچولوی ما رو باتاق آی سی یو بردن .
خانم پرستار میشه بیبینیمش .نه ؟
حالش چطوره؟ خوبه ؟
با کلی خواهش و تمنا تونستم شیده را از دور و برای آخرین بار ببینمش . دختر شیطون ما چقدر آروم خوابید!
چقدر دستگاه بهش وصله ؟
چقدر پرستار دور و برشه؟ خدایا حالش خوب میشه ؟
وقتی دکتر گفت حالش خوبه من و با باش رفتیم نماز شکرانه خوندیم و بعد از خوندن نماز رفتیم خونه افطار کنیم بعد از نماز مغرب و عشا ء باباش به بیمارستان زنگ زد از آشپز خانه صداش رو شنیدم .
الو سلام من بابای شیده احمدی هستم .
حالش چطوره ؟
چی شده ؟ الان حالش چطوره ؟
قلبم از سینه داشت در می اومد دستام بی حس شده بود . به باباش گفتم چی شده چرا اینجوری شده ؟ چرا اینقدر حول شدی.
شیده ، شیده چی شده .
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم راه چقدر طولانی شده ؟ خیابون ها چقدر شلوغه؟ ساعت چنده؟ توی ماشین قران می خوندم خدایا شیده ام را به تو سپردم . خدایا مشکلی پیش نیاد . بالاخره رسیدیم به بیمارستان .
بیمارستان چقدر ساکته ؟
حال شیده ام چطوره؟
وقتی رسیدیم پشت در آی سی یو هیچ خبری از دکترا و پرستارا نبود.
هیچ سر و صدایی نمی اومد. خدایا شکرت حال شیده ام خوب شده ؟ به باباش گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟ چرا اینجا کسی نیست؟
اقا حال بچه ام چطوره ؟ یعنی هیچکس نمی دونه چی شده ؟ چرا نمیذارن شیده را ببینیم؟ چشمم به یک نگهبان که دم در آی سی یو بود افتاد سرش را تکون داد .
چرا ؟
یعنی چی؟
دوباره گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟
اقا بچه ام چی شده چرا به ما حرفی نمی زنید؟
نگهبان دم در سکوت کرد و گفت تسلیت میگم و سرش رو پایین انداخت.
تسلیت میگم یعنی چی ؟ یعنی شیده رفت؟
اره شیده برای همیشه از پیش ما رفت.
شیده در ساعت 20:30 روز یکشنبه قلب کوچولوش از طپش زندگی باز ایستاد. شیده رفت و مامان و باباش را تنها گذاشت .دختر شیرین زبون ما شیده مهربون ما که طاقت سر درد من و باباش را نداشت ولی خودش اینهمه عذاب کشید برای همیشه چشم از این دنیا بست فرشته کوچولویی که الان ما را از توی آسمون ها نگاه می کنه و دیگه هیچوقت درد نمی کشه .
تاریخ تولد 1382/3/11 ساعت 11:30 ظهر==== تاریخ هجرت85/8/21
رنگ مورد علاقه آبی
غذای مورد علاقه ما کا رونی و پیتزا
کارتون مورد علاقه دیو و دلبر ، سفید برفی، سیندرلا، شرک ، نمو، میکی موس
برنامه مورد علاقه تلویزیونی رنگین کمان ، عمو پورنگ
بازی مورد علاقه عروس بازی
تفریح مورد علاقه رفتن به شهر بازی شاهین ، سرزمین عجایب ،مهد کودک ، خونه مامان بزرگاش
تو خونه بی تو موندن جای من نیست ، آخه پاره تن نیست جای خالیتو دیدن توی خونه ، چکنم کار من نیست
از قدیم همه قصه ها چه قصه مادر بزرگ ها و چه قصه زندگی با یکی بود یکی نبود شروع می شد ولی فرشته کوچولوی ما که اسمش شیده یعنی خورشید
تابان زندگیه همیشه قصه هاشو با یکی نبود یکی نبود شروع می کرد و این چیزی بود که شیده اول قصه هاش می گفت حالا این قصه کوتاه زندگی خودشه:
در سومین ماه از بهار سال 1382 ساعت 11:30 در بیمارستان پاسارگارد تهران دختر کوچولوی ما پا به این دنیا گذاشت موهای مشکی تا روی پیشونی ،
ناخنهای کشیده ومژه های بلند دکتر بعد از معاینه اون گفت یه صدای اضافه توی قلبش به گوش میرسه و وقتی که ما برای معاینه تخصصی اقدام کردیم فهمیدیم قلب فرشته کوچولوی ما خیلی مشکل داره اولین مرحله عمل اون در سن دو سالگی قرار بود انجام بشه شب و روز توی این فکر بودیم دعا می کردیم مشهد می رفتیم اصلاٌ مگه امکان داره امامزادهای توی تهران یا هرجایی دیگه ای باشه که ما دست به دامن اون نشده باشیم همیشه التماس می کردیم و به خدا می گفتیم خدایا شیده مارو شفا بده.
توی خواب به صورت خوشگلش و چشمای قشنگش نگاه می کردم که آروم بسته بود.
لا لا لا گل نی نی خوابای خوب ببینی روی ابرا بشینی
گاه گاه توی خواب لبخند میزد. روز ها وشبها با دلهره و نگرانی می گذشتندتا شیده دو ساله شد و دیگه وقت عملش بود .دکتر گفته بود حتماٌ باید عمل بشه ریسک عمل هم بالا است شیده را روز بعد از آنژیو در بیمارستان مدرس بستری کردند عمل اول با موفقیت انجام شد و بعد از 16 روز مرخص شد دوباره ما با خوشحالی به زندگی ادامه دادیم ولی این خوشحالی دوام زیادی نداشت روز شنبه 20 آبان ماه سال 1385 صبح زود شیده را از خواب بیدار کردم .
مامان کجا میریم ؟
مامانی میریم یه جایی که دیگه برای همیشه خوب بشی و بعد میبرمت مهد کودک چون شیده مهد کودک را خیلی دوست داشت.
باباش نگران و دستپاچه پرونده ها و وسایل شیده را جمع می کرد شیده را از زیرقرآن رد کردیم و راهی بیمارستان شدیم توی ماشین تنها کسی که حرف میزد شیده بود و ما فقط گوش می کردیم. به بیمارستان رسیدیم شیده را بستری کردیم و قرار شد که فردا صبح عمل بشه من و شیده وباباش توی راهروی بیمارستان راه می رفتیم با هاش بازی می کردیم شب که شد باباش رفت خونه آخه شیده تو بخش زنان بستری بود حالا من بودم و شیده پرستار اومد ازش خون بگیره و بالاخره با کلی جیغ و گریه ازش خون گرفتند و آنژیو کت بهش وصل کردن کمی که گذشت شیده گفت مامان با با کجاست چرا نمیاد پیشم ؟
مامانی بابا رفته خونه تا بخوابی پاشی بابا اینجاست ،.
مامان حوصله ام سر رفته چیکار کنم ؟
مامانی نقاشی می کشی ؟یادم افتاد دستشو نمی تونه حرکت بده چون درد می کرد.
مامان زنگ بزن به بابا می خوام با هاش حرف بزنم ؟
به باباش زنگ زدم گوشی را دادم به شیده .
بابا بیا دیگه من می خوام بیام خونه اینجا را دوست ندارم .
دیگه ساعت نزدیک 11 شب بود که شیده خوابش برد توی خواب دهانش باز بود دهانشو بو کردم ، صورتش رو نگاه کردم ، بغلش کردم و سرش را دست کشیدم آروم پیشونیشو بوسیدم چند بار از خواب پرید انگار که خواب بد می دید ولی نزدیک اذان صبح تو خواب می خندید . دیگه صبح شده بود و همه اومدن بیمارستان شیده از خواب بیدار شد ازم چایی و شیر می خواست ولی بهش ندادم چون برای عمل باید ناشتا می موند.
تا باباشو دید گفت بیبین بابا مامان به من چایی نمیده .
باباش گفت ببین من و مامان روزه ایم توام روزه ای دیگه. شیده دیگه هیچی نگفت انگار قبول کرده بود.
پرستار آومد لباس شیده را عوض کرد و با گریه شیده که لباس خودش رو می خواست بردیمش پشت در اتاق عمل شیده با گریه می گفت مامان تو هم باهام بیا گفتم برو مامان من هم میام این آخرین حرفی بود که بین من و شیده زده شد و دیگه صدای قشنگشو نشنیدم عمل بعد از 5 ساعت تموم شد و دختر کوچولوی ما رو باتاق آی سی یو بردن .
خانم پرستار میشه بیبینیمش .نه ؟
حالش چطوره؟ خوبه ؟
با کلی خواهش و تمنا تونستم شیده را از دور و برای آخرین بار ببینمش . دختر شیطون ما چقدر آروم خوابید!
چقدر دستگاه بهش وصله ؟
چقدر پرستار دور و برشه؟ خدایا حالش خوب میشه ؟
وقتی دکتر گفت حالش خوبه من و با باش رفتیم نماز شکرانه خوندیم و بعد از خوندن نماز رفتیم خونه افطار کنیم بعد از نماز مغرب و عشا ء باباش به بیمارستان زنگ زد از آشپز خانه صداش رو شنیدم .
الو سلام من بابای شیده احمدی هستم .
حالش چطوره ؟
چی شده ؟ الان حالش چطوره ؟
قلبم از سینه داشت در می اومد دستام بی حس شده بود . به باباش گفتم چی شده چرا اینجوری شده ؟ چرا اینقدر حول شدی.
شیده ، شیده چی شده .
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم راه چقدر طولانی شده ؟ خیابون ها چقدر شلوغه؟ ساعت چنده؟ توی ماشین قران می خوندم خدایا شیده ام را به تو سپردم . خدایا مشکلی پیش نیاد . بالاخره رسیدیم به بیمارستان .
بیمارستان چقدر ساکته ؟
حال شیده ام چطوره؟
وقتی رسیدیم پشت در آی سی یو هیچ خبری از دکترا و پرستارا نبود.
هیچ سر و صدایی نمی اومد. خدایا شکرت حال شیده ام خوب شده ؟ به باباش گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟ چرا اینجا کسی نیست؟
اقا حال بچه ام چطوره ؟ یعنی هیچکس نمی دونه چی شده ؟ چرا نمیذارن شیده را ببینیم؟ چشمم به یک نگهبان که دم در آی سی یو بود افتاد سرش را تکون داد .
چرا ؟
یعنی چی؟
دوباره گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟
اقا بچه ام چی شده چرا به ما حرفی نمی زنید؟
نگهبان دم در سکوت کرد و گفت تسلیت میگم و سرش رو پایین انداخت.
تسلیت میگم یعنی چی ؟ یعنی شیده رفت؟
اره شیده برای همیشه از پیش ما رفت.
شیده در ساعت 20:30 روز یکشنبه قلب کوچولوش از طپش زندگی باز ایستاد. شیده رفت و مامان و باباش را تنها گذاشت .دختر شیرین زبون ما شیده مهربون ما که طاقت سر درد من و باباش را نداشت ولی خودش اینهمه عذاب کشید برای همیشه چشم از این دنیا بست فرشته کوچولویی که الان ما را از توی آسمون ها نگاه می کنه و دیگه هیچوقت درد نمی کشه .
تاریخ تولد 1382/3/11 ساعت 11:30 ظهر==== تاریخ هجرت85/8/21
رنگ مورد علاقه آبی
غذای مورد علاقه ما کا رونی و پیتزا
کارتون مورد علاقه دیو و دلبر ، سفید برفی، سیندرلا، شرک ، نمو، میکی موس
برنامه مورد علاقه تلویزیونی رنگین کمان ، عمو پورنگ
بازی مورد علاقه عروس بازی
تفریح مورد علاقه رفتن به شهر بازی شاهین ، سرزمین عجایب ،مهد کودک ، خونه مامان بزرگاش
تو خونه بی تو موندن جای من نیست ، آخه پاره تن نیست جای خالیتو دیدن توی خونه ، چکنم کار من نیست
5 comments:
چقدر سخته عروس به این خوشگلی رو دیگه ندیدن. ولی شیده رویاهاش رو تو نقاشی نشون داده. یه خونه سبز با یه آسمون آبی. یه همیچین جایی رو غیر از بهشت کجا میشه دید. اون رویای بهشت رو داشته که خیلی زود هم رفته
gahi khodaro nemifahmam, ba inke joz oon hichkasio ghabul nadaram wali delam mikhad ye roozi waghti didamesh be onwane ye madar azash beporsam, to ke inghadr mehrabooni chetor taghate narahatio ghame bandato dari? chera aslan bache midi ke bekhay begiri? chera nemizari ghanoone tabiat dorost ejra beshe? benazare man hichchizi dardawartar az azdast dadabe fartazand nist, chon khodam madaram wa hata tasaworesham ghalbamo milarzoone, baratoon az samime ghalb roozhaye behtario arezoo mikonam
حتماً الآن هم مهد کدک ابدیشو اونم توی یک گلستان و با این همه فرشته دوست داره.... اون که حتماً خوشحاله .... ولی برای پدر و مادرش خیلی ناراحت شدم.... خدا کمکتون کنه .... خدا کمکمون کنه
.شیده جان همیشه یادت در خاطرمان جاویدان است
عمو شهرام و خانواده
الهی بمیرم برای قلب سوختت الهی بمیرم برات میدونم چقدر سخته تورو به خدا تو داغدیده ای دعا کن همیشه مرگ والدین قبل از بچها باشه دعا کن هیچ پدر و مادری داغ بچشون رو نبیننبه حق علی انشالله خدا بهت صبر بده عزیزم قربونت برم
Post a Comment