Friday, May 25, 2007

آریانا مجیدی





بسمه تعالی
آریانامجیدی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه شهر خیلی بزرگ بود پر از آدمهای جورواجور.یه گوشه از این شهر بزرگ یه زایشگاه بود به اسم مادران
روز27 آبان سال1382 اون روزی که خورشید گیس طلایی بیشتر از هر روز دیگه خود نمایی می کرد وقتی که عقربه های ساعت تیک تاک کنون اعلام کرد ساعت 9:15 صبحه همراه چند تا بچه دیگه خدا یکی از فرشته هاشو راهی این دنیا کرد و اون رو سپرد به دست مهربون یه پدر ومادر زمینی.
همه خندون اومدن تا صورت نازشو ببینن
همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه....
تا اینکه خبر دادن فرشته ما که مامان وبابا اسمه شو آریانا گذاشته بودن باید مدفوع می کرده اماهنوز....
همه هراسون شدن که نکنه آریانا کوچولوی ما روده نداره واون روکه 30 ساعت بیشتر از عمرش نگذشته بود رو راهی اتاق عمل کردن
وقتی به شکر خدای مهربون سالم از اتاق عمل بیرون اومد فهمیدن که آریانا کوچولو به پروتئین حیوانی حساسیت شدیدی داره نه مشکل دیگه
خلاصه سالها از پی هم می رفت وآریانای ما بزرگ وبزرگ تر می شد اما در آرزوی تمام خوراکی هایی که دوستاش
می خوردن بود اون واسه حساسیتش نتونست ماست .شیر.بستنی .کاکائو. پفک و خیلی چیزای دیگه بخوره
اما یه بارم دم نزد که یه وقت دل مامان وبابا نشکنه واسه دل کوچولوی اون
اونقدر پاک و شاد بود که تو دل همه جا داشت کوچیک وبزرگ عاشقش بودن
وقتی که قرار بود آریانا بتونه تازه واسه اولین بار معنای عیدو بفهمه وطعم بهار رو بچشه اون موقع که 3/5 بیشتر نداشت
29اسفند1385 وقتی پای سفره نشست تا سبزی پلو با ماهی عیدرو بخوره ماهی هم رو حساسیتش اثر گذاشت و اون فقط تونست روز اول عید روبا اطرافیان شادی کنه
چون از 2تا9 فروردین که به بیمارستان بره بیحال بود داشت واسه آخرین روزا دلبستگی های دنیویشو میدید
نهم که رفت بیمارستان علی اصغر رفت تو آی سی یو که چهارتا فرشته دیگه هم اونجا بودن
اون دیگه چشاش فقط به اشک مادر بود وکمر خمیده پدر دل شکسته مادربزرگ ودستای لرزان پدربزرگ
گوشاش فقط دعای خاله رو میشنید وناله های دایی رو ونذر ونیازهای تمامیه کسانی که دوسش داشتن
13فروردین1386 بود که دیگه حالش خیلی بد شد خدا جوری همه رو سر راهش قرار داد که دیگه واسه آخرین بار همه رو ببینه همه اون کسایی که به قدهزار سال تو این سه سال ونیم بهش دل بسته بودن همه رو واسه آخرین بار دید وقتی که با آمبولانس به بیمارستان میلاد انتقالش می دادن
شب سیزدهم بود که فرشته کوچولو رو بیهوشش کردن تا بره زیر دستگاه بنت که بتونه نفس بکشه و اون تو اون حالت موند تا 18 فروردین هیجدهم وقتی صدای اذان ظهر همه جا طنین انداخته بود
فرشته ما بالاشو باز کرد و روی همه گلهای رنگارنگ چرخید و چرخید تا که رسید پیش خدا
آخه خدا هم دیگه بیشتر از این طاقت دوری این فرشته مهربونش رو نداشت
آریانا اومد تا به ما یاد بده که همیشه کنار هم می تونیم شاد باشیم و چشامونو رو همه غمها و سختی ها ببندیم
اومد تا به ما ثابت کنه حتی وقتی تو درد و غم داری آب می شی می تونی مرهمی باشی واسه دل شکسته و چشمای گریون مادر.

.
.
.
.
لالا گلم لالا
کجا رفتی تک وتنها
لالا گل پونه
فقط عکست تو این خونه
لالا گل پسته
همه درها شده بسته
فقط چشم مامان بازه
به راه دختر نازه
که کی آیی غم بابا
بسر آری ومادر را به وجد آری
ولی افسوس وصد افسوس
سراغی از من و بابا نمی گیری

3 comments:

النازستان said...

moteasefam.....ye gooshei az ghametoono shayad betoonam dark konam...shayad...shayad

Anonymous said...

از دست دادن فرشته ای به این خوشگلی فاجعه است. ولی اون تا کی میتونست این پرهیز هارو داشته باشه و مثل بقیه از زندگی لذت نبره. در عوض الان تو بهشت داره کیف میکنه. از کودکیش لذت میبره.

Anonymous said...

سلام خوشگلم
عكسهاي قشنگت همه جا هست فرشته كوچولو
به خدا حسوديم مي شه كه تو رو داره ولي ما اينجه بدون تو تنهاييم