Friday, January 18, 2008
Monday, December 3, 2007
قطعه ای از وبلاگ آرین باقری: arianbagheri.blogfa.ir
آرین جان یادته قبل از عید دوتایی رفتیم شهروند خرید؟ تو کلی کمک کردی حالا فهمیدی فریزر رو برای چی پر کردم؟
نزدیک به دو ماهه که ما رو تنها گذاشتی.
منو بابا و مزدا و رامین و رائین و مهنازجون تو این دو ماهه مرغها و ماهیها و گوشتها رو خوردیم!
فریزر خالی شده. دوباره باید برم شهروند. اما با کی؟
یادته اون دفعه میگو هم خریدیم اما وقتی اومدیم خونه اثری از میگوها نبود!!! تو ناراحت شدی. گفتم دفعه دیگه دوباره برات میخرم و تو قبول کردی. مامان جون دیگه هیچوقت میگو نمیخرم.
همیشه فکر میکردم تو یک چهارم این زندگی هستی. اما حالا میبینم این خونه خالی شده. مگه تو کی بودی؟ چقدر جا اشغال میکردی؟
ما امشب ماهی خوردیم. تو چی خوردی؟ شاید تو هم در کنار ما بودی و با ما ماهی خوردی. موزیک متن هم میزدی؟ راستشو بگو به بابا نمیگم.
آرین با دست چپ نوشتن خیلی کار سختیه.
تو از خدا بخواه دست راستم زودتر خوب بشه.
آرین دلم میخواد به این سئوالم جواب بدی. از اون تصادف چیزی به یادت مونده؟ درد کشیدی یا خواب بودی یا بیهوش شدی؟ از دست ما دلخوری؟
تشنه بودی؟ موقعی که پرت شدی بیرون احساس تنهایی کردی؟ منتظر بودی منو بابا بیاییم بالای سرت؟ آخه پسرم تورو زود برده بودن.
روحت کی پرواز کرد؟ با ما بودی یا با جسمت رفتی؟ ما از حال تو خبر نداشتیم اما فکر میکنم تو از حال ما باخبر بودی. آرین به ما نمیگفتن تو کجایی؟ منو بابا دوست داشتیم فکر کنیم تو زندهای. اما دلمون گواهی میداد که آرین از پیش ما رفته. آرین به جز مواردی که توی پروندهات نوشتن جای دیگهات هم آسیب دیده؟
پسرم هنوز هم از مردن میترسی؟ حالا دیدی مردن ترس نداره. دیدی اونجا بهتر از اینجاست. خیلی خیلی بهتر. اونجا بدی نیست. زشتی نیست. دروغ و فریب و حقه و کلک و ریا و همه چیزهای بد دیگه نیست. آرین تو میدونی منو بابا کی مییایم پیش تو؟ تو میدونی چرا خدا تورو گلچین کرد؟ آرین جان اگه بیای تو خوابم خیلی باهات حرف دارم. تازه میخوام بغلت کنم. بوست کنم او نهم یک بوس گنده نه کوچولو از اون بوسهای بلنده سپسون.
آرین جان یادته درمورد خدا هی سئوال میکردی و من نمیتونستم بهت جواب بدم آخه مامان جان سئوالهای سختی میپرسیدی و من جوابشونو نمیدونستم. تو حالا میدونی خدا چیه چه جوری میتونه همه جا باشه خدا چقدر بزرگه خدا چه جوری میتونه مواظب این همه آدم باشه. چه جوری کارهای خوب و بد آدمها رو ببینه، حالا تو میدونی که خدا فقط خوبی است عشق است و محبت است صلح و صفا و دوستی است و خلاصه همه چیزهای خوب است. تو میدونی جهنمی در کار نیست یادته از جهنم و آتیش میپرسیدی. تو حالا میدونی خدا فقط مهربانی است زیبایی است و آدمها به نسبت خوب بودنشان از زیباییهای اونجا نصیبشون میشه آرین جان منم میدونم که تو جات خیلی خوبه بهت خوش میگذره من به عنوان مادرت بهترین جا و عالیترین درجه بهشت رو برات آرزو میکنم. دعای خیر منو بابا همیشه به دنبال توست.
آرین عزیزم
تو انشای (نامهای به پدر) نوشتی "پدر خوبم من میخواهم مهربانیام را به تو ثابت کنم" عزیز دلم تو مهربانیات را به بابا ثابت کردی بارها و بارها. شاید یادت نمییاد وقتی کوچیک بودی 3 یا 4 سالت بود با انگشتهای کوچیکت گونههای بابا رو نوازش میکردی و میگفتی "دارم بهت مهربونی میکنم" یادت اومد؟ من خودمو برات لوس میکردم و میگفتم پس مامان چی؟ و تو آرین کوچولوی من با انگشتهای ظریف و قشنگ بمن هم مهربونی میکردی.
آرین عزیزم من و بابا مهربانی کردن رو از تو یاد گرفتیم ما به مزدا مهربونی میکنیم درست مثل تو وقتی که به ما مهربونی میکردی.
آرین جان همانطور که گفتی مزدا هم بابا رو دوست داره چون لبهاشو کوچولو میکنه و بهش میگه "بابا بوش. بابا بوش دشت دشت" درست مثل همون وقتها که تو در کنار ما بودی.
آرین جان بابا به تو قول داده که آرامتر رانندگی کنه. همینطور قول داده که دیگه لب به سیگار نزنه. آرین جان بابا به قولش پایبنده. چون تو براش خیلی مهمی.
آرین جان
کارهای مزدا خیلی شبیه توست. وقتی جاشو عوض میکنم و میخوام پاشو چرب کنم پمادرو از دستم میگیره و فرار میکنه و فقط وقتی بهش میگم بده عقلش نمیرسه مثل تو بگه آآ.
آرین جان
تیکت خوب شده؟ حتماً خوب شده. اونجا کسی تورو ناراحت نمیکنه. اونجا استرس معنی نداره. اونجا مجبور نیستی80 تا سئوال ریاضی جواب بدی. اونجا کسی به تو نمیگه چون تکالیفت دیر شده نمیتونی طنز مهران مدیری رو ببینی.
آرین جان
منو بابا همه تلاشمون رو میکردیم تا تو همیشه خوشحال باشی و بخندی البته اشتباهاتی هم کردیم و امیدواریم تو ما رو ببخشی و قول میدیم که این اشتباهات درمورد مزدا اتفاق نیفتد. آرین جان به ما حق بده. تو بچه اول ما بودی و ما خیلی چیزها بلد نبودیم که بعداً یاد گرفتیم.
مثلاً یادته یه شب که من خیلی خسته بودم و مزدا توی گهوارهاش گریه میکرد، تو گفتی من تکونش میدم؟ تو 45 دقیقه تکونش دادی و من تونستم کمی بخوابم. من میدونم تو چرا از مزدا مراقبت کردی تا بخوابه چون نگران بودی که مامان عصبانی شه و به مزدا چیزی بگه عزیز دلم مامانا صبرشون زیاده. اگر هم عصبانی بشن و بچههاشون از دستشون ناراحت بشن بعداً از دل بچههاشون درمیارن و بچهها اونقدر مهربان هستن که مامانها و باباها رو ببخشن. اینطور نیست؟
پسر گلم دلم برات خیلی تنگ شده خیلی زیاد حداقل بیا تو خوابم که ببینمت با هم حرف بزنیم. صورت تپلات رو ببوسم. تو فقط به من بوس میدادی برای همه بزرگ بودی فقط برای من و بابا بچه بودی آخر بچه ما بودی هنوزم هستی و همیشه خو.اهی بود.
آرین جان راستشو بگو تو با مزدا ارتباط داری؟ احساس میکنم اون گاهی تورو میبینه. از رفتارش پیداست چون گاهی تو خواب یا حتی بیداری صدات میزنه. اگه اینجوری باشه من خیلی خوشحال میشم. آرین دوست دارم هرجا که من و بابا هستیم تو هم باشی. قول میدی. از خدا اجازه بگیر و بدو بدو بیا.
آرین عزیزم تو فقط بچهام نبودی
تو سنگ صبورم بودی تو برام گوش شنوا بودی. تو به درددلهای من با دقت گوش میکردی. با من همدردی میکردی حالا با کی حرف بزنم؟
خوب معلومه هنوز هم با تو. وقتی که ما میخوابیم تو مییای و نامههای منو میخونی مگه نه؟ نوشتن و از تو یاد گرفتم. خودم یادت دادم دردلهاتو برای بابا بنویسی و حالا من درددلهامو برای تو مینویسم.
آرین جان نامههامو که خوندی جوابشو بده بیا تو خوابم خوب؟ منتظرتم.
آرین جان تو برای بابا فقط آرین نبودی تو ابی کوچولو بودی. ابی وقتی که اندازه تو بود با یک دنیا آرزو که به خیلیهاشون رسید و به خیلیهاشون هم نرسید. تلاش بابا برای خوشحالی تو درواقع همون آرزوهای دستنیافته خودش بود مهربانیهای مامان هم به نوعی آرزوهای دستنیافتنی خودم بود که نثار وجود نازنین تو میشد. آرینجان دوست داشتیم نداشتههایمان را به تو بدهیم تا زندگیت پربار باشد. عزیزم خوشحال هستم که میبینم در نوشتههایت به این موضوع اشاره کردی که ما تو را دوست داریم تو خیلی فهمیده هستی. سطحی به مسائل نگاه نکردی. ما عاشق تو هستیم و تو این را درک کردی. آفرین پسرم.
آرین عزیزم
میخوام از اون روزایی برات بگم که برای اولین بار تو رو در دورن خودم احساس کردم.
تو مثل یک ماهی کوچولو شناور بودی و هراز گاهی حضور خودتو به من یادآوری میکردی.
من ماهی کوچولو رو دوست داشتم، از شنا کردنش لذت میبردم، از داشتنش احساس غرور میکردم. ماهی کوچولوی من بزرگ و بزرگتر میشد و ما خودمونو برای به دنیا آمدن و در آغوش گرفتن او آماده میکردیم.
روز هفتم آذر ماه 1375 ساعت 2:35 دقیقه بعدازظهر پسر کوچولوی من با وزن 3 کیلو و 290 گرم، با صورت قرمز و موهای پرپشت و بلند و مشکی به دنیا آمد.
بابا، تو رو از پشت شیشه اتاق نوزادان به همه اقوام و دوستانی که برای دیدن تو آمده بودند، با افتخار نشون میداد. ظاهراً تو خیلی شیطون بودی چون بین اون همه بچه تو با همه قدرت دست و پا میزدی و ملحفهات را کنار میزدی.
وقتی برای اولین بار تو رو در آغوش گرفتم، به دقت سر تا پاتو نگاه کردم و از خودم پرسیدم: کوچولو! من مادر تو هستم؟ و تو پسر من هستی ؟
میخواستم به تو شیر بدم، خیلی تعجب کردم چون تو شیر خوردن بلد نبودی من خندیدم . بعد سعی کردم که یادت بدم چه جوری شیر بخوری.
بارها و بارها اینا رو برات تعریف کردم، تو هر بار از شنیدن این قصه تکراری لذت میبردی و منهم از گفتن اون.
به دنیا آمدن تو مهمترین اتفاق زندگی من و ابی بود؛ با چنان غروری تو رو در آغوش میگرفتیم که انگار توی این دنیای بزرگ، تو تنها فرزندی هستی که خداوند به یک پدر و مادر عطا کرده. مراقب بودیم همه با احتیاط به تو نزدیک شوند که مبادا بشکنی.
روزها میگذشتند و تو بزرگ میشدی. کمکم یاد گرفتی "غان و غون" کنی، بعد یاد گرفتی بشینی، چهار دست و پا حرکت کنی، دست به دبوار بگیری و چند قدم چلو بری، تاتیتاتی کنان راه بری، بدوی ، حرف بزنی و ...
روزی که دندون در آوردی به بابا زنگ زدم و از خوشحالی جیغ زدم: بالاخره در اومد. گفت چی؟ گفتم دندونش. شب که اومد خونه گفت پس دندونش کو؟ گفتم دیده نمیشه اما با قاشق میشه صداشو شنید و کلی خندیدیدم. برات مهمونی گرفتم. آش دندونی پختم. صدای دندونتو با قاشق به همه نشون دادم. همه بهت کادو دادن و...
آرین؛ دلم برات تنگ شده، برای خندههات، برای اخمهات؛ برای غر زدنت، برای موزیک گوش کردنت، برای تکنو زدنت، برای مشق نوشتنت، برای جوک گفتنت، برای... برای... برای...
آرین نازپرورده من! یادته وقتی میخواستی ملق بزنی روی زمین، بالشها رو میچیدی که بدنت درد نگیره. آرامگاه ابدی تو، اون جای تنگ و تاریک، سرد و خشن، اذیتت نمیکنه؟
آرین؛ تو کجایی؛ کجا؟ میدونم گاهی میای و به ما سر میزنی، چون مزدا تو رو میبینه و صدات میزنه.
تو میتونی اون کبوتری باشی که بغ بغو کنان روی نردههای پنجره اتاقت میشینه و به دنبال دونه میگرده
تو میتونی اون گنجشکی باشی که کنار اون پنجره داره برای خودش لونه درست میکنه.
تو میتونی اون یاکریمی باشی که برای فرار از بارون، به زیر سایهبون پنجره اتاقت پناه آورده؛ پس عزیزدلم چرا وقتی پنجره را باز میکنیم ازمون فرار میکنی؟
تو که میدونی ما تشنه رد و نشونی از تو هستیم.
Wednesday, August 29, 2007
Saturday, August 18, 2007
دختر خوشگل آقا رضا فریور
امروز بیست و هفتم مرداد هشتاد وشش
یک روز بعد از تولد پنج سالگیش
صاحب یه داداش کوچولوی خوشگل و مامانی مثل خودش شد
به بابای گلش و مامان مهربونش تبریک میگیم
ان شاء الله خدا براشون نگهش داره
و شیرینی و شادی دوباره
در کنار یاد و خاطره همیشگی نازنین
به زندگیشون برگرده
__ البته باید بگم که آقای حیدری و خانمش اولین کسانی بودن که صاحب یه بچه جدید به نام ابوالفضل شدند و کم حواسی من باعث شد که اعلام نکنم
Saturday, July 28, 2007
یاسمن وطنی اسمفروشانی
نام خانوادگی:وطنی اسمفروشانی
تاریخ طلوع:1378/4/1
تاریخ غروب:1385/6/16
صبح روز بعد که عازم سفر شدیم خیلی خوشحال بود و در ماشین می رقصید و شادی می کرد. تا اینکه گفت می خواهم کمی بخوابم و خوابید. ساعت 11:30 ظهر بود که بر اثر چپ شدن ماشین به سفر آخرت رفت. این دو بیت را پدرش برای او نوشته است
دردانه تنهای من
ای یاس من ای یاس من
تو رفته ای از بر من
Friday, July 6, 2007
ملیکا(زینب) پژوهنده
امشب که ز غم آواره شدم، فردا چه کنم
به خدا همه شب به خیال توام
تو بیا که اسیر جمال تئام
شد ناکامی تو قسمت من
رنج حسرت شده قسمت من
بر گویی تو تنها چه کنم
تو بیا که اسیر جمال توام، به خدا همه شب به خیال توام
از دست تو ای آشنا هرشب گویم خدا خدا
ملیکا (زینب) پژوهنده
بهار: 84/3/30 12 ظهر
خزان: 84/8/12 12ظهر
محل فوت : بیمارستان مسیح دانشوری دار آباد
علت فوت : اسهال
محمدحسین قاسمی
سنگینی نگاهو بشکن، فاصله سزای ما نیست
تو بمون واسه همیشه، این جدایی حق ما نیست
بودن تو آرزومه حتی واسه یه لحظه، می میرم بی تو
خوندن من یه بهانه ست، یه سرود عاشقانه ست
من برات ترانه میگم تا بدونی که باهاتم
تو خود دلیل بودنم، بی تو شب سحر نمیشه، می میرم بی تو
من عشقت رو به همه دنیا نمیدم، حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم
با تو می مونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست می میرم ، جواب دنیا رو میدم
با تو می مونم واسه همیشه
خاطرات تو رو چه خوب ، چه بد حک می کنم توی تنهاییام فقط به تو فکر می کنم
با تو می مونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست می میرم ، جواب دنیا رو میدم
با تو می مونم واسه همیشه
.
.
.
.
از طرف بابا
کی میتونه جای اسمت توی شعر من بنشینه
توی این مرثیه امشب جای اسمت نقطه چینه
طرح ساده نگات ، دفتر خاطره هات ، مثل سایه روی خاک افتاده
بی تو از گریه پرم، لحظه ها رو میشمرم، آسمون بی تو پر از فریاده
آسمون ، بغضت رو بشکن ، اون دیگه بر نمیگرده
نفسهای گرمش امشب هم نفس با خاک سرده
قاب عکست روبه رومه ، دارم از نفس می افتم
باورم نمیشه اما من برات مرثیه گفتم
آسمون ، بغضت رو بشکن ، اون دیگه بر نمیگرده
نفسهای گرمش امشب هم نفس با خاک سرده
Friday, June 8, 2007
Saturday, June 2, 2007
نازنین زهرا فریور
نازنین خیلی خوشحال بود . ما تعجب می کردیم چرا اینقدر خوشحال است. گویا او می دانست ،چون فاصله عید غدیر تا روز پروازش فقط سه روز بود. نازنین روز پنجشنبه 85/10/21 در اثر سانحه رانندگی به علت نقص فنی خودروی پژو 405 صفر کیلومتر و واژگون شدن خودرو ، پرواز کرد. از اوج آسمانها، یک شب مرا رها کن یا یک نفس دلم را ، از این قفس رها کن
ارشیا آسایش
در تهران و بعد از آن به جزيره قشم رفتيم در يكسالگي شروع به راه رفتن كرد تغذيه خيلي
خوبي داشت و از لحاظ جسماني هميشه بزرگتر از همسن و سالهاي خود بود. ارشيا خيلي
بازيگوش بود هميشه وقتي سركلاس زبان مي رفت معلم كلاس آنها ميگفت زلزله8 ريشتري
آمد .ارشيا بسياربا هوش و مخصوصاًً حافظه بلند مدت قوي داشت بطوريكه تمام اتفاقات
دو سالگي خودش را به ياد داشت و تمام سريالهاي تلويزيون را با تمام جزئيات تعريف ميكرد.ارشيا بچه فوق العاده تو دار وكم حرفي بودوهمين مسئله باعث شد ما ديرتر متوجه
بيماري او شويم در سن 5 سالگي به كلاس زبان و نقاشي رفت ولي علاقه چنداني به اين
كلاسها نداشت برعكس به كلاس تكواند و ژيمناستيك و فوتبال علاقه زيادي داشت پيش دبستاني به مدرسه دكترمعين رفت و مدير و معلم هميشه از او راضي بودند.كلاس اول در
مدرسه شهيد جهان آرا ثبت نام كرديم چون معلم كلاس آنها آقاي فاتحي جزء برگزيدگان
كشوري بود ارشيا دروازبان و فورواردتيم فوتبال كلاسشان بودتيم فوتبال مورد علاقه ارشيا استقلال وبرزيل بودو رنگ موردعلاقه ارشيا آبي وماشين مورد علاقه او پژو 206 بود.
بيماري ارشيا از تاريخ 1384/8/1 با استفراغ شروع شد كه بادادن قطره ضد تهوع بمدت 3هفته استفراغ قطع شدبعد از3 هفته مجدداًً شروع به استفراغ كرد و بعد از گرفتن آزمايش دكتراسلامي گفت هيچ گونه مشكلي ندارد مابادكتر فتحي دكترارشيا درتهران تماس گرفتيم كه او به ماگفت يك آنفولانزاشايع شده كه استفراغ ازعلايم آن است ولي ماارشيارابه تهران آورديم پيش دكتر فتحي برديم عكس از سينوسها گرفتيم گفتند سينوزيت داردهمان روزچشم ارشياانحراف پيداكردبادكتر فتحي تماس گرفتيم گفت ارشياراسريع به بيمارستان مفيد ببريد
و درآنجا پس از سي تي اسكن متوجه بيماري ارشياتومور مغزي از نوع(مدولابلاستوم) شدند كه همان روز 1384/9/13 او رابه اطاق عمل برده وبراي اوشانت (دستگاه خارج كننده فشار مغز )گذاشتند.بعد درتاريخ 1384/9/20 توسط دكترحسن رضا محمدي تحت عمل جراحي قرارگرفت كه خيلي موفقيت آميز نبود. از تاريخ 1384/10/5 دربيمارستان شهداي تجريش
تحت نظر دكتررخشا 29 جلسه راديوتراپي( برق) شد.درتاريخ 1384/12/28 در بيمارستان
علي اصغر تحت نظر خانم دكتر پروانه وثوق شروع به شيمي درماني تزريقي نمود و تا تاريخ 9/11/1385 ادامه داشت ارشيا دراين مدت بيماري 9 بار به اتاق عمل رفت در اين مدت
ارشياخيلي خيلي خيلي سختي كشيدمخصوصاًً بخاطر بدرگ بودنش بطوريكه يك بار براي رگ گيري 28 بار بدنش را سوراخ كردند و باز هم نتوانستند رگش را بگيرند . در تاريخ 1385/12/14ارشيا سردرد بسيار شديدي گرفت به حدي كه ديگر نميتوانست سرش رااز بالش بلند كند و ياراه برود و مجدداًً درتاريخ 1385/12/6 تحت عمل جراحي قرار گرفت در اين عمل تومور به اندازه 5 /0×4×5سانتیمتر برداشته شد و ارشيا دوباره توانست راه برود . بعلت عود كردن تو مور مغزي حين شيمي درماني داروهاي تزريقي شيمي درماني قطع شد و كپسول خوراكي تموزولاميد توسط خانم دكتر پروانه وثوق تجويز گرديد كه بعد ازخوردن كپسولها در تاريخ 1386/1/13 ارشيا ديگر نتوانست سرش را از بالش بلند كرده و راه برود و حتي حرف زدنش هم به مرور زمان سنگين شده و بعدازدو هفته ديگرنمي توانست آب دهانش را قورت بدهد او را به بيمارستان علي اصغر برديم ولي دكترها قطع اميد كردند بعد از يك هفته بستري شدن ارشيابه خانه برگشتيم مادر ارشيا روزانه 4 تا آمپول به او ميزد بدون اين كه هيچ اعتراضي بكند در تاريخ 1386/2/7 نفس كشيدن هم براي او سخت شده بود سريع ارشيا را به بيمارستان علي اصغر برديم در بخش آی سی یو بستري شد در تاريخ 1386/2/11 بعد از ساكشن كردن دهان ارشيا دچار تشنج شد و زير دستگاه ( بِنت ) قرار گرفت كه بعد از 10
ساعت در تاريخ 1386/2/12 مصادف با روز معلم در ساعت 4 صبح چه عاشقانه دار فاني را وداع گفت ودر تاريخ 1386/2/13 ساعت 10صبح به جمع فرشته هاي آسماني پيوست..
بهشت زهرا قطعه 31 رديف 54 شماره 59
ارشيا رنج بسيار كشيديم كه بماني نشد
باز بر شاخه گلي نغمه بخواني ونشد
ارشيا اولين بلبل كاشانه توبودي جانم
همگي خواسته بوديم كه بماني نشد
مسعودآسايش پدرهميشه نگران
افسون حبيبي مادر داغدار
پارميدا آسايش خواهر هميشه منتظر
Thursday, May 31, 2007
Sunday, May 27, 2007
علی اصغر جنتی
تو مرا می فهمی،
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین
قصه یک انسان است.
.
.
تو مرا می خواهی؛
من تو را ناب ترین
شعر زمان می دانم،
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی.
.
.
.
" رضا و مرجان
علی اصغر جنتی
زائر جمکران
تاریخ تولد: چهارم محرم (قمری) -83/11/26(شمسی)
تاریخ فوت:85/7/17(روز تولد امام حسن مجتبی)
علت فوت: بیماری خونی
محل فوت: پنجره فولاد امام رضا
شیده احمدی
از قدیم همه قصه ها چه قصه مادر بزرگ ها و چه قصه زندگی با یکی بود یکی نبود شروع می شد ولی فرشته کوچولوی ما که اسمش شیده یعنی خورشید
تابان زندگیه همیشه قصه هاشو با یکی نبود یکی نبود شروع می کرد و این چیزی بود که شیده اول قصه هاش می گفت حالا این قصه کوتاه زندگی خودشه:
در سومین ماه از بهار سال 1382 ساعت 11:30 در بیمارستان پاسارگارد تهران دختر کوچولوی ما پا به این دنیا گذاشت موهای مشکی تا روی پیشونی ،
ناخنهای کشیده ومژه های بلند دکتر بعد از معاینه اون گفت یه صدای اضافه توی قلبش به گوش میرسه و وقتی که ما برای معاینه تخصصی اقدام کردیم فهمیدیم قلب فرشته کوچولوی ما خیلی مشکل داره اولین مرحله عمل اون در سن دو سالگی قرار بود انجام بشه شب و روز توی این فکر بودیم دعا می کردیم مشهد می رفتیم اصلاٌ مگه امکان داره امامزادهای توی تهران یا هرجایی دیگه ای باشه که ما دست به دامن اون نشده باشیم همیشه التماس می کردیم و به خدا می گفتیم خدایا شیده مارو شفا بده.
توی خواب به صورت خوشگلش و چشمای قشنگش نگاه می کردم که آروم بسته بود.
لا لا لا گل نی نی خوابای خوب ببینی روی ابرا بشینی
گاه گاه توی خواب لبخند میزد. روز ها وشبها با دلهره و نگرانی می گذشتندتا شیده دو ساله شد و دیگه وقت عملش بود .دکتر گفته بود حتماٌ باید عمل بشه ریسک عمل هم بالا است شیده را روز بعد از آنژیو در بیمارستان مدرس بستری کردند عمل اول با موفقیت انجام شد و بعد از 16 روز مرخص شد دوباره ما با خوشحالی به زندگی ادامه دادیم ولی این خوشحالی دوام زیادی نداشت روز شنبه 20 آبان ماه سال 1385 صبح زود شیده را از خواب بیدار کردم .
مامان کجا میریم ؟
مامانی میریم یه جایی که دیگه برای همیشه خوب بشی و بعد میبرمت مهد کودک چون شیده مهد کودک را خیلی دوست داشت.
باباش نگران و دستپاچه پرونده ها و وسایل شیده را جمع می کرد شیده را از زیرقرآن رد کردیم و راهی بیمارستان شدیم توی ماشین تنها کسی که حرف میزد شیده بود و ما فقط گوش می کردیم. به بیمارستان رسیدیم شیده را بستری کردیم و قرار شد که فردا صبح عمل بشه من و شیده وباباش توی راهروی بیمارستان راه می رفتیم با هاش بازی می کردیم شب که شد باباش رفت خونه آخه شیده تو بخش زنان بستری بود حالا من بودم و شیده پرستار اومد ازش خون بگیره و بالاخره با کلی جیغ و گریه ازش خون گرفتند و آنژیو کت بهش وصل کردن کمی که گذشت شیده گفت مامان با با کجاست چرا نمیاد پیشم ؟
مامانی بابا رفته خونه تا بخوابی پاشی بابا اینجاست ،.
مامان حوصله ام سر رفته چیکار کنم ؟
مامانی نقاشی می کشی ؟یادم افتاد دستشو نمی تونه حرکت بده چون درد می کرد.
مامان زنگ بزن به بابا می خوام با هاش حرف بزنم ؟
به باباش زنگ زدم گوشی را دادم به شیده .
بابا بیا دیگه من می خوام بیام خونه اینجا را دوست ندارم .
دیگه ساعت نزدیک 11 شب بود که شیده خوابش برد توی خواب دهانش باز بود دهانشو بو کردم ، صورتش رو نگاه کردم ، بغلش کردم و سرش را دست کشیدم آروم پیشونیشو بوسیدم چند بار از خواب پرید انگار که خواب بد می دید ولی نزدیک اذان صبح تو خواب می خندید . دیگه صبح شده بود و همه اومدن بیمارستان شیده از خواب بیدار شد ازم چایی و شیر می خواست ولی بهش ندادم چون برای عمل باید ناشتا می موند.
تا باباشو دید گفت بیبین بابا مامان به من چایی نمیده .
باباش گفت ببین من و مامان روزه ایم توام روزه ای دیگه. شیده دیگه هیچی نگفت انگار قبول کرده بود.
پرستار آومد لباس شیده را عوض کرد و با گریه شیده که لباس خودش رو می خواست بردیمش پشت در اتاق عمل شیده با گریه می گفت مامان تو هم باهام بیا گفتم برو مامان من هم میام این آخرین حرفی بود که بین من و شیده زده شد و دیگه صدای قشنگشو نشنیدم عمل بعد از 5 ساعت تموم شد و دختر کوچولوی ما رو باتاق آی سی یو بردن .
خانم پرستار میشه بیبینیمش .نه ؟
حالش چطوره؟ خوبه ؟
با کلی خواهش و تمنا تونستم شیده را از دور و برای آخرین بار ببینمش . دختر شیطون ما چقدر آروم خوابید!
چقدر دستگاه بهش وصله ؟
چقدر پرستار دور و برشه؟ خدایا حالش خوب میشه ؟
وقتی دکتر گفت حالش خوبه من و با باش رفتیم نماز شکرانه خوندیم و بعد از خوندن نماز رفتیم خونه افطار کنیم بعد از نماز مغرب و عشا ء باباش به بیمارستان زنگ زد از آشپز خانه صداش رو شنیدم .
الو سلام من بابای شیده احمدی هستم .
حالش چطوره ؟
چی شده ؟ الان حالش چطوره ؟
قلبم از سینه داشت در می اومد دستام بی حس شده بود . به باباش گفتم چی شده چرا اینجوری شده ؟ چرا اینقدر حول شدی.
شیده ، شیده چی شده .
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم راه چقدر طولانی شده ؟ خیابون ها چقدر شلوغه؟ ساعت چنده؟ توی ماشین قران می خوندم خدایا شیده ام را به تو سپردم . خدایا مشکلی پیش نیاد . بالاخره رسیدیم به بیمارستان .
بیمارستان چقدر ساکته ؟
حال شیده ام چطوره؟
وقتی رسیدیم پشت در آی سی یو هیچ خبری از دکترا و پرستارا نبود.
هیچ سر و صدایی نمی اومد. خدایا شکرت حال شیده ام خوب شده ؟ به باباش گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟ چرا اینجا کسی نیست؟
اقا حال بچه ام چطوره ؟ یعنی هیچکس نمی دونه چی شده ؟ چرا نمیذارن شیده را ببینیم؟ چشمم به یک نگهبان که دم در آی سی یو بود افتاد سرش را تکون داد .
چرا ؟
یعنی چی؟
دوباره گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟
اقا بچه ام چی شده چرا به ما حرفی نمی زنید؟
نگهبان دم در سکوت کرد و گفت تسلیت میگم و سرش رو پایین انداخت.
تسلیت میگم یعنی چی ؟ یعنی شیده رفت؟
اره شیده برای همیشه از پیش ما رفت.
شیده در ساعت 20:30 روز یکشنبه قلب کوچولوش از طپش زندگی باز ایستاد. شیده رفت و مامان و باباش را تنها گذاشت .دختر شیرین زبون ما شیده مهربون ما که طاقت سر درد من و باباش را نداشت ولی خودش اینهمه عذاب کشید برای همیشه چشم از این دنیا بست فرشته کوچولویی که الان ما را از توی آسمون ها نگاه می کنه و دیگه هیچوقت درد نمی کشه .
تاریخ تولد 1382/3/11 ساعت 11:30 ظهر==== تاریخ هجرت85/8/21
رنگ مورد علاقه آبی
غذای مورد علاقه ما کا رونی و پیتزا
کارتون مورد علاقه دیو و دلبر ، سفید برفی، سیندرلا، شرک ، نمو، میکی موس
برنامه مورد علاقه تلویزیونی رنگین کمان ، عمو پورنگ
بازی مورد علاقه عروس بازی
تفریح مورد علاقه رفتن به شهر بازی شاهین ، سرزمین عجایب ،مهد کودک ، خونه مامان بزرگاش
تو خونه بی تو موندن جای من نیست ، آخه پاره تن نیست جای خالیتو دیدن توی خونه ، چکنم کار من نیست
Friday, May 25, 2007
آرین رهبری
سارا محمدی
آغاز : دوشنبه 79/5/3
پرواز :دوشنبه 85/6/20 ساعت 9 صبح
در اثر صانحه رانندگی(واژگون شدن ماشین) در کمربندی قم
دختر عزیزم
در حصار تنهایی ام
از روز های خوشبختی برایت می نویسم
که محو شده
و به پایان رسیده
از شروع خوبی که پایان زیبایی بر آن متصور نیست
ار آن همه دلبستگیها و علائقم به تو
که امروز دیگر
...
آخر چگونه از درد بی درمان و قصه هجرانم برایت بنویسم
که باور کنی
و به سویم آیی
که تنهاییم را بشکنی
و به دیار محبت بازم گردانی
پدر دلسوخته ات: حسین
بی مهر رخت چشم مرا نور نماندست/وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم/دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن/چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
قطعه 31 ردیف 51 شماره 7
علی کشاورز
کوچولوی خوشگل بهشت
پسر بابا ، عشق مامان
علی کشاورز
تولد: 29 آبان 1382، پنج شنبه ساعت 21:30 در بیمارستان میلاد، قد 51 ، وزن 3 کیلو گرم
پسری با هوش و با استعداد، مهربان، مهمان نواز، پر هیجان، دوست داشتنی، با ادب، و نابغه با موهای لخت و بور و قد بلند
غذای مورد علاقه علی جون: ماکارونی،.
بستنی صورتی دوست داشت
کشمش و بادام و پسته خام می خورد.
میوه زیاد می خورد به خصوص سیب وانار
رنگ مورد علاقه او تمام رنگهای روشن و شاد از جمله زرد و یا به قول خود علی، خورشید، آبی ، قرمز ، صورتی ، سفید
برنامه تلویزیونی مورد علاقه: عمو پورنگ، رنگین کمان، پوتی، تام وجری
فیلمهای نمو ، شیرشاه ، شرک و سیندرلا را با علاقه نگاه می کرد
بازی هایی که خیلی دوست داشت ماشین بازی و تصادف بازی، کشتی و تاب بازی بودن ولی از سرسره و فوتبال متنفر بود
برای کتاب وقت زیادی میذاشت، خصوصاً قبل از خواب میبایست حتماً کتاب بخونیم. کتابی که دوست داشت: شب شده و ستاره بازه بود. داستان شنگول و منگول رو خیلی دوست داشت
نقاشی با انگشت و گواش را با عشق انجام می داد. به سرگرمیهای آموزشی مثل پازل(انواع پازل) علاقه خاصی داشت
مکانهایی که علی کوچولو رو بردیم و خیلی استقبال کرد: موزه حیات وحش، خانه کودک، پارک ارم، پارک ساعی و سرزمین عجایب
رفتن به کافی شاپ و رستوران رو خیلی دوست داشت
دریا و آب بازی رو خیلی خیلی دوست داشت
طی این سه سال سه بار به مشهد رفتیم. در سن 9 ماهگی علی با هواپیما، 1 سالگی با قطار و 2 سال و 9 ماهگی باماشین رفتیم که هرسه خیلی خوب بود
1 سال و 9 ماهگی هم با ماشین به شمال رفتیم و علی خیلی خیلی مسافرت رو دوست داشت
قرار بود عید 86 بریم اصفهان که تقدیر این چنین بود که علی به عالم باقی بره و ما در دنیای فانی بمانیم و به اصفهان و هر مسافرت دیگه ای نرویم
ساعت 2 بامداد پنج شنبه 7 دی ماه 1385 با حالت خفگی و تنفس سخت از خواب بیدار شد، به بیمارستان رساندیم و پزشک معالج گفتند با زدن 2 آمپول به حالت عادی بر می گردد. تشخیص این بود که ویروسی روی دیواره اول نای می نشیند و این حالت را بوجود می آورد، اما بر خلاف گفته ایشان راه نای علی باز نشد و گفتند باید به پی آی سی یو بفرستیم که بالاخره ساعت 9 صبح پنج شنبه بیمارستان رامتین پذیرش کردند و با آمبولانس فرستادند به بیمارستان رامتین. وقتی به آی سی یو میرفت حال عمومی علی ظاهراً خولب بود ولی ناگهان ساعت 1 بامداد جمعه گفتند حال علی خوب نیست و ممکن است به بیمارستان دیگری منتقل شود یا به عمل جراحی احتیاج داشته باشد. اما تمام این حرفها دروغ بود. علی به طور عجیب و غافلگیرانه ای دچار آسپیرایسیون ریوی شده بود و از دست 11 پزشک بالای سر او هیچ کاری بر نیامده بود
بعد از 2 ساعت به ما گفتند و دنیا روی سرمان خراب شد. رفتن علی شوک بزرگی بود و علت اصلی آن نامعلوم ماند
جمعه 8 دی 1385 ساعت 2 بامداد، تلخ و سیاه بود
علی کشاورز هم با تولد و هم با رفتن درس صبر و استقامت به من و پدرش داد و همچنین بسیاری از افراد به اشتباهات خود پی بردند و طلب آمرزش کردند
امید است که خداوند مورد عفو و بخشش قرار دهد
.
.
.
عشق است و آتش و خون/داغ است و درد دوری
کی می توان نگفتن/کی می توان صبوری
کی می توان نرفتن/گیرم چری نمانده
گیرم که سوختیم و/ خاکستری نمانده
با دوست عشق زیباست/با یار بی قراری
از دوست درد ماند و / از یار یادگاری
مامان وبابا