Thursday, May 31, 2007

شیده احمدی






امروز تولد شیده بود
شیده جون تولدت مبارک

Sunday, May 27, 2007

علی اصغر جنتی






پسرم؛
تو مرا می فهمی،
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین
قصه یک انسان است.
.
.
تو مرا می خواهی؛
من تو را ناب ترین
شعر زمان می دانم،
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی.
.
.
.
" رضا و مرجان


به یاد یکدانه گل باغ امیدم

علی اصغر جنتی
زائر جمکران
تاریخ تولد: چهارم محرم (قمری) -83/11/26(شمسی)
تاریخ فوت:85/7/17(روز تولد امام حسن مجتبی)
علت فوت: بیماری خونی
محل فوت: پنجره فولاد امام رضا




شیده احمدی



آخرین نقاشی شیده
مشهد مقدس زائر امام رضا 1383

یک ونیم سالگی

تولد یک سالگی

به نام خداوند بخشاینده مهربان
از قدیم همه قصه ها چه قصه مادر بزرگ ها و چه قصه زندگی با یکی بود یکی نبود شروع می شد ولی فرشته کوچولوی ما که اسمش شیده یعنی خورشید
تابان زندگیه همیشه قصه هاشو با یکی نبود یکی نبود شروع می کرد و این چیزی بود که شیده اول قصه هاش می گفت حالا این قصه کوتاه زندگی خودشه:
در سومین ماه از بهار سال 1382 ساعت 11:30 در بیمارستان پاسارگارد تهران دختر کوچولوی ما پا به این دنیا گذاشت موهای مشکی تا روی پیشونی ،
ناخنهای کشیده ومژه های بلند دکتر بعد از معاینه اون گفت یه صدای اضافه توی قلبش به گوش میرسه و وقتی که ما برای معاینه تخصصی اقدام کردیم فهمیدیم قلب فرشته کوچولوی ما خیلی مشکل داره اولین مرحله عمل اون در سن دو سالگی قرار بود انجام بشه شب و روز توی این فکر بودیم دعا می کردیم مشهد می رفتیم اصلاٌ مگه امکان داره امامزادهای توی تهران یا هرجایی دیگه ای باشه که ما دست به دامن اون نشده باشیم همیشه التماس می کردیم و به خدا می گفتیم خدایا شیده مارو شفا بده.
توی خواب به صورت خوشگلش و چشمای قشنگش نگاه می کردم که آروم بسته بود.
لا لا لا گل نی نی خوابای خوب ببینی روی ابرا بشینی
گاه گاه توی خواب لبخند میزد. روز ها وشبها با دلهره و نگرانی می گذشتندتا شیده دو ساله شد و دیگه وقت عملش بود .دکتر گفته بود حتماٌ باید عمل بشه ریسک عمل هم بالا است شیده را روز بعد از آنژیو در بیمارستان مدرس بستری کردند عمل اول با موفقیت انجام شد و بعد از 16 روز مرخص شد دوباره ما با خوشحالی به زندگی ادامه دادیم ولی این خوشحالی دوام زیادی نداشت روز شنبه 20 آبان ماه سال 1385 صبح زود شیده را از خواب بیدار کردم .
مامان کجا میریم ؟
مامانی میریم یه جایی که دیگه برای همیشه خوب بشی و بعد میبرمت مهد کودک چون شیده مهد کودک را خیلی دوست داشت.
باباش نگران و دستپاچه پرونده ها و وسایل شیده را جمع می کرد شیده را از زیرقرآن رد کردیم و راهی بیمارستان شدیم توی ماشین تنها کسی که حرف میزد شیده بود و ما فقط گوش می کردیم. به بیمارستان رسیدیم شیده را بستری کردیم و قرار شد که فردا صبح عمل بشه من و شیده وباباش توی راهروی بیمارستان راه می رفتیم با هاش بازی می کردیم شب که شد باباش رفت خونه آخه شیده تو بخش زنان بستری بود حالا من بودم و شیده پرستار اومد ازش خون بگیره و بالاخره با کلی جیغ و گریه ازش خون گرفتند و آنژیو کت بهش وصل کردن کمی که گذشت شیده گفت مامان با با کجاست چرا نمیاد پیشم ؟
مامانی بابا رفته خونه تا بخوابی پاشی بابا اینجاست ،.
مامان حوصله ام سر رفته چیکار کنم ؟
مامانی نقاشی می کشی ؟یادم افتاد دستشو نمی تونه حرکت بده چون درد می کرد.
مامان زنگ بزن به بابا می خوام با هاش حرف بزنم ؟
به باباش زنگ زدم گوشی را دادم به شیده .
بابا بیا دیگه من می خوام بیام خونه اینجا را دوست ندارم .
دیگه ساعت نزدیک 11 شب بود که شیده خوابش برد توی خواب دهانش باز بود دهانشو بو کردم ، صورتش رو نگاه کردم ، بغلش کردم و سرش را دست کشیدم آروم پیشونیشو بوسیدم چند بار از خواب پرید انگار که خواب بد می دید ولی نزدیک اذان صبح تو خواب می خندید . دیگه صبح شده بود و همه اومدن بیمارستان شیده از خواب بیدار شد ازم چایی و شیر می خواست ولی بهش ندادم چون برای عمل باید ناشتا می موند.
تا باباشو دید گفت بیبین بابا مامان به من چایی نمیده .
باباش گفت ببین من و مامان روزه ایم توام روزه ای دیگه. شیده دیگه هیچی نگفت انگار قبول کرده بود.
پرستار آومد لباس شیده را عوض کرد و با گریه شیده که لباس خودش رو می خواست بردیمش پشت در اتاق عمل شیده با گریه می گفت مامان تو هم باهام بیا گفتم برو مامان من هم میام این آخرین حرفی بود که بین من و شیده زده شد و دیگه صدای قشنگشو نشنیدم عمل بعد از 5 ساعت تموم شد و دختر کوچولوی ما رو باتاق آی سی یو بردن .
خانم پرستار میشه بیبینیمش .نه ؟
حالش چطوره؟ خوبه ؟
با کلی خواهش و تمنا تونستم شیده را از دور و برای آخرین بار ببینمش . دختر شیطون ما چقدر آروم خوابید!
چقدر دستگاه بهش وصله ؟
چقدر پرستار دور و برشه؟ خدایا حالش خوب میشه ؟
وقتی دکتر گفت حالش خوبه من و با باش رفتیم نماز شکرانه خوندیم و بعد از خوندن نماز رفتیم خونه افطار کنیم بعد از نماز مغرب و عشا ء باباش به بیمارستان زنگ زد از آشپز خانه صداش رو شنیدم .
الو سلام من بابای شیده احمدی هستم .
حالش چطوره ؟
چی شده ؟ الان حالش چطوره ؟
قلبم از سینه داشت در می اومد دستام بی حس شده بود . به باباش گفتم چی شده چرا اینجوری شده ؟ چرا اینقدر حول شدی.
شیده ، شیده چی شده .
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم راه چقدر طولانی شده ؟ خیابون ها چقدر شلوغه؟ ساعت چنده؟ توی ماشین قران می خوندم خدایا شیده ام را به تو سپردم . خدایا مشکلی پیش نیاد . بالاخره رسیدیم به بیمارستان .
بیمارستان چقدر ساکته ؟
حال شیده ام چطوره؟
وقتی رسیدیم پشت در آی سی یو هیچ خبری از دکترا و پرستارا نبود.
هیچ سر و صدایی نمی اومد. خدایا شکرت حال شیده ام خوب شده ؟ به باباش گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟ چرا اینجا کسی نیست؟
اقا حال بچه ام چطوره ؟ یعنی هیچکس نمی دونه چی شده ؟ چرا نمیذارن شیده را ببینیم؟ چشمم به یک نگهبان که دم در آی سی یو بود افتاد سرش را تکون داد .
چرا ؟
یعنی چی؟
دوباره گفتم از یکی بپرس شیده چطوره ؟
اقا بچه ام چی شده چرا به ما حرفی نمی زنید؟
نگهبان دم در سکوت کرد و گفت تسلیت میگم و سرش رو پایین انداخت.
تسلیت میگم یعنی چی ؟ یعنی شیده رفت؟
اره شیده برای همیشه از پیش ما رفت.
شیده در ساعت 20:30 روز یکشنبه قلب کوچولوش از طپش زندگی باز ایستاد. شیده رفت و مامان و باباش را تنها گذاشت .دختر شیرین زبون ما شیده مهربون ما که طاقت سر درد من و باباش را نداشت ولی خودش اینهمه عذاب کشید برای همیشه چشم از این دنیا بست فرشته کوچولویی که الان ما را از توی آسمون ها نگاه می کنه و دیگه هیچوقت درد نمی کشه .
تاریخ تولد 1382/3/11 ساعت 11:30 ظهر==== تاریخ هجرت85/8/21
رنگ مورد علاقه آبی
غذای مورد علاقه ما کا رونی و پیتزا
کارتون مورد علاقه دیو و دلبر ، سفید برفی، سیندرلا، شرک ، نمو، میکی موس
برنامه مورد علاقه تلویزیونی رنگین کمان ، عمو پورنگ
بازی مورد علاقه عروس بازی
تفریح مورد علاقه رفتن به شهر بازی شاهین ، سرزمین عجایب ،مهد کودک ، خونه مامان بزرگاش

تو خونه بی تو موندن جای من نیست ، آخه پاره تن نیست جای خالیتو دیدن توی خونه ، چکنم کار من نیست

Friday, May 25, 2007

آرین رهبری


وای که دیگه چقدر سخته روزای آخر بارداریم،حسابی اضافه وزن پیدا کردم و سنگین شدم و دست و پاهام ورم کرده،از اونجایی که میدونم بچه پسره و اسمش آرینه مدام باهاش حرف می زنم و دیگه این اواخر که حسابی تو شکمم تکون می خوره لذت می برم و اگه چند لحظه تکون نخوره نگرون میشم . با اینکه این اواخر خیلی سخته ولی لذت می برم که یک جا بشینم و به شکمم نگاه کنم تا آرینم تکون بخوره و همه رو خبر کنم که بیان ببینن.....28 دی شد و قرار بود فردا برم بیمارستان و زایمان کنم. همه چیز مرتب بود، خونمون مرتب مرتب ، همه چی خریده بودیم ، گل،شیرینی و هر چیزی که برای ورود یه مهمون کوچولو لازم بود.اتاق آرینم رو از دو ماه قبل با کمک باباش با بهترین سلیقه چیده بودیم.همه چیزش بهترین بود. توی این دو ماه آخر با باباش می رفتیم تو اتاقش و وسایلشو نگاه می کردیم، وای خدای من ، یعنی میشه پسرمون بشینه این وسط و با اسباب بازیهاش بازی کنه... یعنی این لباسا اندازشه...چه کیفی داشت اون روزا. صبح 29 دی شد،صبح زود رفتیمبیمارستان ساعت هفت صبح بودکه بعد از معاینات با قرار قبلی برای ساعت 9 آماده شدم.وای که این دو ساعت انتظار چقدر سخت بود، همه نگران بودن، توی گوشه کنار اشکی هم می ریختن. من و باباش هم که توی همه چیز کنار هم بودیم فقط درباره مهمان کوچولومون صحبت می کردیم و لحظه شماری می کردیم ، غافل از اینکه توی فکر و دل باباش چی میگذره. خلاصه قبل از اینکه برم اتاق عمل باباش ازم فیلم گرفت و گفت که فکر می کنی آرین چه شکلیه. منم گفتم یه بچه تپل و سفید با موهای بوره. رفتم اتاق عمل ، از هیچی نمی ترسیدم فقط می خواستم زودتر بیام بیرون و آرین رو که 9 ماه تو شکمم بود و 9 ماه صورتشو مجسم می کردم ببینم و همش از خدا می خواستم که سالم باشه. دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم،همه کنارم بودن ولی من چشمم فقط به دهن علی بود، راستش فقط به علی اطمینان داشتم که راستش رو بگه چون همه چیزو همیشه از علی میخواستم.قبل از اینکه من بپرسم خودش در گوشم گفت بچه سالمه،مشکلی نداره، دیگه خیالم راحت شد.همیشه بهترین خبر هارو از علی میشنیدم و دیگه همه چیز رو به علی شپردم.بچه رو آوردن که ببینم و بهش شیر بدم. وقتی دیدمش اول ترسیدم.خدایا این بچه من و علیه.خدایا شکرت یک پسر سفید ولی با موهای مشکی.همه تو بیمارستان بهش می گفتن تربچه نقلی چون سفید بود با لبهای قرمز قرمز.وای خدای من یعنی این مهمون کوچولو که مثل فرشته هاست بچه منه؟همه میرفتن و میومدن و نگاش میکردن میگفتن وای چقدر خوشگله، دختره یا پسره؟ اسمش چیه؟.... اصلا درد عمل رو احساس نمی کردم فقط می خواستم زودتر با آرین بریم خونه و همه چیز عادی بشه.خلاصه وقت مرخص شدن شد.ساک آرین رو که با وسواس چیده بودم دادیم به پرستار که لباساشو بپوشونن تا بریم به طرف یه زندگی سه نفره.ولی تا چند روز طول کشید تا خونه خلوت بشه و ما سه نفر زندگیمونو شروع کنیم ولی بالاخره شروع شد.تا سه ماه اول که علی نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارهای آرین رو هم خودش میکرد. توی هر کاری وارد بود.آنچنان کارهای آرین رو میکرد که من تعجب میکردم چون خودم میترسیدم بغلش کنم.فقط بهش شیر می دادمو نازش می کردم و باهاش حرف میزدم. وای چقدر دوسش داشتم. احساس غروری داشتم از اینکه غذای آرین رو من تامین میکنم .وای خدای من هر روز بیشتر از روز قبل دوسش داشتم. وقتی روز سوم فهمیدیم زردی داره با باباش بردیمش بیمارستان. 2،3 شب بیمارستان بودیم و آرین توی دستگاه بود تا زردیش برطرف بشه.شب که میشد باباش تو ماشین دم بیمارستان میخوابید و من هم تا صبح بالای سرش پلک نمیزدم.با اینکه سه روزش بیشتر نبود ولی اصلا آروم و قرار نداشت زیر دستکاه. بقیه بچه ها صاف می خوابیدن ولی آرین همش تکون می خورد و با دستش چشم بندش رو باز می کرد آرین تحمل بیمارستانو نداشت و تحمل این رو نداشت که همش بخوابه و چشماش بسته باشه.... خلاصه زندگیمون روال عادی گرفت واقعا به وجودش افتخار می کردیم و در اوج خوشبختی بودیم.همه چیزمون آرین بود،بهترین چیز ها برای آرین بود.همه برنامه ها گردش ها،همه چیز و همه جیز ،توی تمام این یک سال ، بر اساس برنامه آرین بود.هر جا می رفتیم با آرین می رفتیم هیچ جا نمیشد برای گردش بریم و آرین رو پیش کسی بذاریم. اگه نمیشد ببریمش ، نمی رفتیم. آرین روز به روز شیرین تر می شد،خوشگل تر می شد همه جا با افتخار می بردیمش، بهترین بچه ای بود که ..... از وقتی خیلی کوچیک بود همیشه با این جمله من میخندید: تو عزیز مامااااااانی تو عسل ماماااااانی تو عشق مامااااانی... این جمله رو کشیده براش میگفتم و در هر شرایطی بود می خندید.وای خدای من اولین باری که خندید، اولین باری که نشست،ایستا د، راه رفت. وای خدا مگه بچه از این شیرین تر میشه، مگه خوشبختی از این بیشتر میشه؟ هیچ اذیتی برامون نداشت.همش می خندید فقط شب که میشد نمی خواست بخوابه،پسرم خواب رو دوست نداشت.همیشه می خواست بازس کنه.شیرین زبونی کنه ولی شبا ما میخواستیم بخوابه ولی وقتی میخوابید هم دلمون براش تنگ می شد و میگفتیم کاش نمی خوابید.... مامان قربون اون تاتی کردنت وای خدای من چند قدم تاتی می کنه وخودشو میندازه بغل باباش. عل یبذار بازم تاتی کنه ازش عکس بگیرم، فیلم بگیرم....آی قربونت برم که دیگه بزرگ شدی.قربون قد و بالات خپل مامان صبح که باباش میرفت سر کار بیدار میشد میومد تو تخت من میخوابیدیم باهم تا ظهر می خوابیدیم.بیدار که میشد میومد بغلم و دوتایی میخندیدیم من خودمو به خواب می زدم صورتشو میذاشت رو صورتم و می خندید. بعد پا می شدیمبه باباش زنگ می زدیم و میگفتیم سلام بابای قشنگم...بابا...دد... بعد دست و صورتشو میشستم و میشست تو صندلی غذاش صبحونه می خورد بعد یه پرتقال درسته میدادم دستش همشو می خورد. قربونت بشم مامان چقدر تو پرتقال دوست داری شکموی من ....آرین بدو بابا اومد...تاتی تاتی میومد پشت در خونه ، در که باز میشد دیگه کسی جلودارش نبود.میرفت بغل باباش و دیگه تکون نمیخورد.باباش هی قربون صدقش می رفت و باهاش بازی می کرد و آرین میرفت تو اتاقش کتاب میاورد باباش بخونه و بعد با هم میرفتن پای کامپیوتر عکس نگاه می کردن..... امروز 15 دی 85 میخوایم بریم مهمونی.آرین رو گذاشتم پیش مامان بزرگشکه درس بخونم ولی دلم طاقت نیاورد رفتم پایین پیشش گفتم امروز درس نمی خونم دلم برای آرین تنگ میشه. عصر شد حموم بودم مامانم پهلوی آرین بود صدای گریه آرین اومد نفسم بند اومد گفتم چی شد مامانم گفت هیچی...آرین یه ذره بالا آورد.چرا؟ حتما غذاش سنگینی کرده رو دلش.بغلش کردم، چسبیده بود بهم، ترسیده بود از استفراغ.اشکهاش هنوز رو لپش بود باباش از سر کار اومد. علی آرین حالش به هم خورد چیزی نیست. حتما غذا زیاد خورده خیالم راحت شد.هر چی علی بگه درسته. رفتیم مهمونی آرین بغل علی دوباره بالا آورد. ترسیدم.به خودم لرزیدم.رفتیم خونه. همش بالای سرش بودیم.علی نگرون نگاهش می کرد.نازش می کرد.قربون صدقش می رفت.آرین خواب بود.پسر قشنگم،پاشو قربونت برم بابا.پسر بابا.پسر بابا....صبح ساعت 6 رفتیم بیمارستان.تو بیمارستان ترسیده بود.سرم بهش وصل کردن.رگ از پاش گرفتن.وای که مردم از صدای گریه هاش.وای دارم دیوونه میشم.علی، آرین.علی چیکار کنیم؟ چیزی نیست نترس عزیزم. سرم همش می رفت ولی آرین طاقت نداشت.آرینم تحمل بیمارستان رو نداشت.بیقراری می کرد.گریه می کرد. میخواست تو بغل باشه.کلافه بود. تا عصر خیلی خوب شد.آب میخورد .آب میوه می خورد.رفتیم خونه.آرین و باباش خوابیدن.خیالم راحت بود . آرین خوب شده بود.همه خونه رو تمیز کردم.آرین و باباش کنار هم خوابیده بودن و من خوشحال خوشحال بودم. ....پسر قشنگم بیدار شدی؟قربونت برم.بریم لباس عوض کنیم موهای قشنگتو شونه کنیم.علی هم دید آرین بهتره خوابید. لرز کرده بود. من و آرین رفتیم پیش مامان میترا که باباش بخوابه.همیشه علی حواسش به من و آرین بودحالا من باید حواسم باشه. آرین خوب خوب بود آب سیب میخورد. بخور مامان قربونت بره.یه قاشق دیگه بخور. آخ جون همه رو خورد.لالا داری مامان؟ بخواب. رفتم بالا غذای باباش رو هم دادم. قاشق قاشق گذاشتم دهنش. شب ساعت 2،3 تب کرد باز.چی کار کنیم؟ خدایا آرینمو از خودت میخوام.زودتر خوب شه دیگه طاقت مریضیشو ندارم.علی رو می دیدم که چه زجری داره میکشه از اینکه آرین مریضه. پاشویه کردیم تبش اومد پایین... یک، دو،سه، ای قربون دهنت مامان.آفرین سوپتو بخور مامان.حسابی سوپ میخورد وشیر و او آر اس. آخه یه ذره اسهال میکرد ولی حسابی می خورد. بغلش کردم. وای چرا انقدر سبک شده؟ وای خدا . تنم لرزید. دیگه شروع کرد پشت سر هم اسهال شدید. تا بخوایم بپوشونیمش دیدم دستاش کبود شد. علی علی.رفتیم بیمارستان. تو بغلم بود.نگاه می کرد. علی زود باش.گریه می کردم.علی لباش داره کبود میشه.علی چیزی نمی گفت.به سرعت می رفت.دستاشو می بوسیدم.وای خدای من.آرینم.قربونت بشم.رسیدیم.نمیخوام آرینم رو تو بیمارستان ببینم.دکتر اومد بالای سرش.این بچه حالش بده.اکسیژن.پرستار.پرستار.....آرین ترسیده بود.باباش رفته بود دنبال کارهای پذیرش.رفتم نازش کردم.باهاش حرف زدم.موهاشو ناز کردم.باهاش دالی بازی میکردم تا بذاتره ماسک رو براش نگه دارم....علی چیکار باید بکنیم بردنش بخش.ازش رگ بگیرن.آرین گریه می کرد.نمیذاشتن من برم تو اتاق.علی،علی،..... نه دیگه کسی راستش رو بهم نمیگفت.خود علی باید از بقیه می پرسید. طول راهرو رو راه میرفتم میدویدم. گریه می کردم.ای خدا چیکار می کنن پس اینا. علی زنگ زد دوستاش بیان.وای خدای منعلی هیچوقت از کسی کمک نمیخواد.خ.دش از عهده هر کاری بر میاد. وا خدای من چی داره سر آرینم میاد.وای خدا علی چرا دیگه آرومم نمی کنه؟ علی چرا گریه می کنه؟ دیگه صدای گریه آرینم نمیومد. وای دارم دیوونه میشم. وای آرینم داره از دستم میره.وای خدای من... آرین آرین... فرهاد و باوند آرین رو بغل کردن آوردن بیرونکه ببرن یه اتاق دیگه فرهاد کجا می برینش؟ پی آی سی یو وای خدای من ، علی تو می گفتی پی آی سی یو برای بچه های خیلی بد حاله. علی تورو خدا. حالش خیلی بده؟ رفتم بالای سرش . فقط یه طرف رو نگاه میکرد.با اون چشمای خوشگلش دیگه چیزی رو دنبال نمی کرد.بیحال بود. باهاش حرف زدم.عکس العملی نشون نمیداد.به پرستار گفتم نمیشنوه.گفت سرتو ببر پایین زیر دستگاه.آرین .مامان.قربون صورتت.پسر قشنگم... نترسی مامان.شازده کوچولوی من.هیچی نیست. همون موقع گفت ما...با...این آخرین باری بود که صدای قشنگش رو شنیدیم.گریه میکردیم.علی هم. چشمای پسرم رو بستن که خشک نشه.آخه آرین من که عادت نداره چشماش بسته باشه.آخه عادت نداره ثابت رو تخت بخوابه... یهو دیدم نفسش چند ثانیه قطع شد.....علی........برو بیرون....بیرونم کردن. نذاشتن پیش آرینم بمونم.خیلی تو راهرو منتظر بودم.علی رو صدا می کردم.آخه علی همیشه بهترین خبر ها رو میداد.بیا دیگه.بیا بگو کاملیا،آرین خوب شد.همه چی رفع شد.منتظر شدم.راه رفتم.گریه کردم.بیمارستان پیج کرد کد 99 .نشستم.دیگه نتونستم پاشم زدم تو سرم.آرین حالش خراب خرابه علی تورو خدا بیا بیرون. علی اومد بیرون .نگاهش کردم.رنگش پریده بود.وای آرینم.... علی ، علی راستشو بگو.تو همیشه خبر خوب میدی.علی از حال رفت.علی از پا افتاد. پس من چیکار کنم.توروخدا حواستون به علی باشه.خانم دکتر آرین زنده میمونه؟ چی بگم چی بگم؟ دعا کنین. همه چیز روی سرم خراب شد.آرین کوچولوی من مثل فرشته ها روی تخت دراز کشیده بود. با دستگاه نفس می کشید.آرین خوشگلم.آرین تپلم.شازده کوچولومون روی تخت دراز کشیده بود.موهای خوشگلش رو ناز می کردم.اتل متل می خوندم براش ولی آرینم نمی خندید.آرین نمی گفت اباب.نمی گفت مامان. نمی گفت دد....باهاش حرف می زدم.آرین مامان . تو که عادت نداشتی اینقدر بخوابی.جون مامان چشماتو باز کن. قربون دهن گلت پیشی چی میگه؟ میو میو مرغه چی میگه؟ غد غد غدا نری خونتون تورو به خدا. ببین مامان داره گریه میکنه. تو که تحملش رو نداشتی... ولی دیگه آرینم نبود. فردا و پس فردا همش منتظر بودیم قلب کوچولوی آرین وایسته. چون دیگه پسرم نه مغز داشت نه هیچی... فقط قلب کوچولوش چهار روز مثل ساعت میزد. تاپ تاپ...میشستم بالای سرش باهاش حرف می زدم تا قلب کوچولوش وایسته تموم بدن آرینم باد کرده بود. دستاشو پاهاشو می بوسیدم چون می دونستم دیگه نمی تونم صداشو تو خونه بشنوم.دیگه نمی تونم بغلش کنم. . . . . . الان آرین تو سردخونه بیمارستانه. وای خدای من دارم میرم آرین رو شناسایی کنم و تحویل بگیرم.چقدر این پارچه سفید بهش میاد.مثل همیشه.صورتش رو باز کردن. مثل گل خوابیده بود. سرش رو ناز کردم.باهاش خداحافظی کردم. دست علی رو فشار دادم.....وای میخوان بذارنش زیر خاک.آرین عادت داره تو تختش بخوابه فقط. اصلا عادت نداره زیاد بخوابه.فقط با من و باباش میخوابه... طاق باز نمی خوابه هیچوقت. وای وای . آرین. مامان یرگرد/ دیگه بسمونه. دیگه طاقت ندارم. جون مامان.جون بابا برگرد آرین. خاک نریزین رو بچم. علی آرین بدون من نمیتونه. علی من نمیتونم. . . . الان یک ماهه آرین رو ندیدم.الان یک ماهه آرینم رو بغل نکردم.چیکار کنم ؟ بدون آرینم خیلی سخته.همش منتظرشم که بیاد بگه مامان. ولی دیگه نیست.همه جا عکس هاشه فکر اینکه الان آرین تو یک جای تاریک دربسته پر از جونوره دیوونم میکنه. ای خدا مگه ما چیکار کردیم که این بلا رو سرمون آوردی. چرا باید مرگ پسرکمونو ببینیم ای خدای من خیلی سخته این همه راه باید بریم تا فقط خاکشو ببینیم.صدای مردم همش تو سرم میپیچه چقدر خوشگله.چه موهای بلندی داره. دختره؟ خدا شفاش بده. براش دعا میکنم. درست مثل روز اول. بعد از اینکه قلب کوچولوی آرینم ایستاد دوتایی برگشتیم خونه.ساک لباسهاش دستم بود.هنوز آخرین لباسهاش تو ساکشه.هنوز درش رو باز نکردم که بوش نره.هر لحظه منتظرم صدا کنه مامان. یا به به بخواد.وقتتی میام تو اتاقم همش منتظرم بیاد پشت در در بزنه. ولی دیگه آرینم نیست. آرینم یک فرشته بود که لیاقتشو نداشتیم.همیشه با لباس سفید و دوتا بال کوچیک تصورش می کنم که تو آسمونه. با اون موهای خوشگلش که ریخته رو پیشونیش ای خدای من خودت مراقب شازده کوچولومون باش

سارا محمدی


مسافر کوچک بهشت: سارا محمدی
آغاز : دوشنبه 79/5/3
پرواز :دوشنبه 85/6/20 ساعت 9 صبح
در اثر صانحه رانندگی(واژگون شدن ماشین) در کمربندی قم


دختر عزیزم
در حصار تنهایی ام
از روز های خوشبختی برایت می نویسم
که محو شده
و به پایان رسیده
از شروع خوبی که پایان زیبایی بر آن متصور نیست
ار آن همه دلبستگیها و علائقم به تو
که امروز دیگر
...
آخر چگونه از درد بی درمان و قصه هجرانم برایت بنویسم
که باور کنی
و به سویم آیی
که تنهاییم را بشکنی
و به دیار محبت بازم گردانی

پدر دلسوخته ات: حسین


بی مهر رخت چشم مرا نور نماندست/وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم/دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن/چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
قطعه 31 ردیف 51 شماره 7

علی کشاورز






یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش/می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
کوچولوی خوشگل بهشت
پسر بابا ، عشق مامان
علی کشاورز

تولد: 29 آبان 1382، پنج شنبه ساعت 21:30 در بیمارستان میلاد، قد 51 ، وزن 3 کیلو گرم
پسری با هوش و با استعداد، مهربان، مهمان نواز، پر هیجان، دوست داشتنی، با ادب، و نابغه با موهای لخت و بور و قد بلند
غذای مورد علاقه علی جون: ماکارونی،.
بستنی صورتی دوست داشت
کشمش و بادام و پسته خام می خورد.
میوه زیاد می خورد به خصوص سیب وانار
رنگ مورد علاقه او تمام رنگهای روشن و شاد از جمله زرد و یا به قول خود علی، خورشید، آبی ، قرمز ، صورتی ، سفید
برنامه تلویزیونی مورد علاقه: عمو پورنگ، رنگین کمان، پوتی، تام وجری
فیلمهای نمو ، شیرشاه ، شرک و سیندرلا را با علاقه نگاه می کرد
بازی هایی که خیلی دوست داشت ماشین بازی و تصادف بازی، کشتی و تاب بازی بودن ولی از سرسره و فوتبال متنفر بود
برای کتاب وقت زیادی میذاشت، خصوصاً قبل از خواب میبایست حتماً کتاب بخونیم. کتابی که دوست داشت: شب شده و ستاره بازه بود. داستان شنگول و منگول رو خیلی دوست داشت
نقاشی با انگشت و گواش را با عشق انجام می داد. به سرگرمیهای آموزشی مثل پازل(انواع پازل) علاقه خاصی داشت
مکانهایی که علی کوچولو رو بردیم و خیلی استقبال کرد: موزه حیات وحش، خانه کودک، پارک ارم، پارک ساعی و سرزمین عجایب
رفتن به کافی شاپ و رستوران رو خیلی دوست داشت
دریا و آب بازی رو خیلی خیلی دوست داشت
طی این سه سال سه بار به مشهد رفتیم. در سن 9 ماهگی علی با هواپیما، 1 سالگی با قطار و 2 سال و 9 ماهگی باماشین رفتیم که هرسه خیلی خوب بود
1 سال و 9 ماهگی هم با ماشین به شمال رفتیم و علی خیلی خیلی مسافرت رو دوست داشت
قرار بود عید 86 بریم اصفهان که تقدیر این چنین بود که علی به عالم باقی بره و ما در دنیای فانی بمانیم و به اصفهان و هر مسافرت دیگه ای نرویم
ساعت 2 بامداد پنج شنبه 7 دی ماه 1385 با حالت خفگی و تنفس سخت از خواب بیدار شد، به بیمارستان رساندیم و پزشک معالج گفتند با زدن 2 آمپول به حالت عادی بر می گردد. تشخیص این بود که ویروسی روی دیواره اول نای می نشیند و این حالت را بوجود می آورد، اما بر خلاف گفته ایشان راه نای علی باز نشد و گفتند باید به پی آی سی یو بفرستیم که بالاخره ساعت 9 صبح پنج شنبه بیمارستان رامتین پذیرش کردند و با آمبولانس فرستادند به بیمارستان رامتین. وقتی به آی سی یو میرفت حال عمومی علی ظاهراً خولب بود ولی ناگهان ساعت 1 بامداد جمعه گفتند حال علی خوب نیست و ممکن است به بیمارستان دیگری منتقل شود یا به عمل جراحی احتیاج داشته باشد. اما تمام این حرفها دروغ بود. علی به طور عجیب و غافلگیرانه ای دچار آسپیرایسیون ریوی شده بود و از دست 11 پزشک بالای سر او هیچ کاری بر نیامده بود
بعد از 2 ساعت به ما گفتند و دنیا روی سرمان خراب شد. رفتن علی شوک بزرگی بود و علت اصلی آن نامعلوم ماند
جمعه 8 دی 1385 ساعت 2 بامداد، تلخ و سیاه بود
علی کشاورز هم با تولد و هم با رفتن درس صبر و استقامت به من و پدرش داد و همچنین بسیاری از افراد به اشتباهات خود پی بردند و طلب آمرزش کردند
امید است که خداوند مورد عفو و بخشش قرار دهد
.
.
.
عشق است و آتش و خون/داغ است و درد دوری
کی می توان نگفتن/کی می توان صبوری
کی می توان نرفتن/گیرم چری نمانده
گیرم که سوختیم و/ خاکستری نمانده
با دوست عشق زیباست/با یار بی قراری
از دوست درد ماند و / از یار یادگاری
مامان وبابا

آریانا مجیدی





بسمه تعالی
آریانامجیدی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه شهر خیلی بزرگ بود پر از آدمهای جورواجور.یه گوشه از این شهر بزرگ یه زایشگاه بود به اسم مادران
روز27 آبان سال1382 اون روزی که خورشید گیس طلایی بیشتر از هر روز دیگه خود نمایی می کرد وقتی که عقربه های ساعت تیک تاک کنون اعلام کرد ساعت 9:15 صبحه همراه چند تا بچه دیگه خدا یکی از فرشته هاشو راهی این دنیا کرد و اون رو سپرد به دست مهربون یه پدر ومادر زمینی.
همه خندون اومدن تا صورت نازشو ببینن
همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه....
تا اینکه خبر دادن فرشته ما که مامان وبابا اسمه شو آریانا گذاشته بودن باید مدفوع می کرده اماهنوز....
همه هراسون شدن که نکنه آریانا کوچولوی ما روده نداره واون روکه 30 ساعت بیشتر از عمرش نگذشته بود رو راهی اتاق عمل کردن
وقتی به شکر خدای مهربون سالم از اتاق عمل بیرون اومد فهمیدن که آریانا کوچولو به پروتئین حیوانی حساسیت شدیدی داره نه مشکل دیگه
خلاصه سالها از پی هم می رفت وآریانای ما بزرگ وبزرگ تر می شد اما در آرزوی تمام خوراکی هایی که دوستاش
می خوردن بود اون واسه حساسیتش نتونست ماست .شیر.بستنی .کاکائو. پفک و خیلی چیزای دیگه بخوره
اما یه بارم دم نزد که یه وقت دل مامان وبابا نشکنه واسه دل کوچولوی اون
اونقدر پاک و شاد بود که تو دل همه جا داشت کوچیک وبزرگ عاشقش بودن
وقتی که قرار بود آریانا بتونه تازه واسه اولین بار معنای عیدو بفهمه وطعم بهار رو بچشه اون موقع که 3/5 بیشتر نداشت
29اسفند1385 وقتی پای سفره نشست تا سبزی پلو با ماهی عیدرو بخوره ماهی هم رو حساسیتش اثر گذاشت و اون فقط تونست روز اول عید روبا اطرافیان شادی کنه
چون از 2تا9 فروردین که به بیمارستان بره بیحال بود داشت واسه آخرین روزا دلبستگی های دنیویشو میدید
نهم که رفت بیمارستان علی اصغر رفت تو آی سی یو که چهارتا فرشته دیگه هم اونجا بودن
اون دیگه چشاش فقط به اشک مادر بود وکمر خمیده پدر دل شکسته مادربزرگ ودستای لرزان پدربزرگ
گوشاش فقط دعای خاله رو میشنید وناله های دایی رو ونذر ونیازهای تمامیه کسانی که دوسش داشتن
13فروردین1386 بود که دیگه حالش خیلی بد شد خدا جوری همه رو سر راهش قرار داد که دیگه واسه آخرین بار همه رو ببینه همه اون کسایی که به قدهزار سال تو این سه سال ونیم بهش دل بسته بودن همه رو واسه آخرین بار دید وقتی که با آمبولانس به بیمارستان میلاد انتقالش می دادن
شب سیزدهم بود که فرشته کوچولو رو بیهوشش کردن تا بره زیر دستگاه بنت که بتونه نفس بکشه و اون تو اون حالت موند تا 18 فروردین هیجدهم وقتی صدای اذان ظهر همه جا طنین انداخته بود
فرشته ما بالاشو باز کرد و روی همه گلهای رنگارنگ چرخید و چرخید تا که رسید پیش خدا
آخه خدا هم دیگه بیشتر از این طاقت دوری این فرشته مهربونش رو نداشت
آریانا اومد تا به ما یاد بده که همیشه کنار هم می تونیم شاد باشیم و چشامونو رو همه غمها و سختی ها ببندیم
اومد تا به ما ثابت کنه حتی وقتی تو درد و غم داری آب می شی می تونی مرهمی باشی واسه دل شکسته و چشمای گریون مادر.

.
.
.
.
لالا گلم لالا
کجا رفتی تک وتنها
لالا گل پونه
فقط عکست تو این خونه
لالا گل پسته
همه درها شده بسته
فقط چشم مامان بازه
به راه دختر نازه
که کی آیی غم بابا
بسر آری ومادر را به وجد آری
ولی افسوس وصد افسوس
سراغی از من و بابا نمی گیری